#ناے_سوختہ📚
#قسمت_هفتم
#فصل_اول:شهادت🌹
اولین شبی🌙 بود که مادر با صدای گرفته
#علی به خواب نمی رفت
و کسی هم نبود که حرف هایش را بشنود...😔
پرستار مهربان پسر❣ عادت داشت هر شب🌛 دست بر سر او بکشد
و روانداز را بر رویش بیاندازد
و زیر سرش را آنقدر با دست های مهربانش بالا و پایین کند تا مبادا گردن آسیب دیده اش ذرهای بعد بدخوابش کند؛ 🌹😍
به طرف تخت🛏
#علی رفت، با دستانش تشک و بالش را نوازش کرد و صورتش را به نرمی بالش سپرد در حالی که آن را می بویید و میبوسید.😘
–مامان! مامان! 🌱
چشمان مادر لحظهای به جمع شدن نمیرسید.
مدام صدای گرفته اما گرم و مهربان پسر در گوشش می پیچید.🥀
–مامان! بیداری!
–مامان! یادته میخواستی برام زن بگیری؟🙃 یادته میگفتم عروست باید بالای سرت باشد، اخم میکردی و میگفتی از الان منو فروختی.☺️
–آره! یادمه، تو هم خوب بلدی چاپلوسی کنیا، حرفاتو یادته.😉
–مامان جون! این عروست همیشه باید دستت رو ببوسه.😘
مادر تا به خودش آمد دید بالش علی زیر سرش خیس شده، بلند شد و روانداز را کنار زد و صورتش را پاک کرد؛
از پنجره اتاق🚪 نگاهی به بیرون انداخت، مثل اینکه آسمان🌤 هم یک دلِ سیر گریه کرده بود. 🌧☔️
انگار ساعت🕦 از حرکت ایستاده بوده و لحظه ها هم بدون
#علی رمق حرکت نداشتند