📚 :شهادت🌹 اولین شبی🌙 بود که مادر با صدای گرفته به خواب نمی رفت و کسی هم نبود که حرف هایش را بشنود...😔 پرستار مهربان پسر❣ عادت داشت هر شب🌛 دست بر سر او بکشد و روانداز را بر رویش بیاندازد و زیر سرش را آنقدر با دست های مهربانش بالا و پایین کند تا مبادا گردن آسیب دیده اش ذره‌ای بعد بدخوابش کند؛ 🌹😍 به طرف تخت🛏 رفت، با دستانش تشک و بالش را نوازش کرد و صورتش را به نرمی بالش سپرد در حالی که آن را می بویید و می‌بوسید.😘 –مامان! مامان! 🌱 چشمان مادر لحظه‌ای به جمع شدن نمی‌رسید. مدام صدای گرفته اما گرم و مهربان پسر در گوشش می پیچید.🥀 –مامان! بیداری! –مامان! یادته میخواستی برام زن بگیری؟🙃 یادته میگفتم عروست باید بالای سرت باشد، اخم می‌کردی و می‌گفتی از الان منو فروختی.☺️ –آره! یادمه، تو هم خوب بلدی چاپلوسی کنیا، حرفاتو یادته.😉 –مامان جون! این عروست همیشه باید دستت رو ببوسه.😘 مادر تا به خودش آمد دید بالش علی زیر سرش خیس شده، بلند شد و روانداز را کنار زد و صورتش را پاک کرد؛ از پنجره اتاق🚪 نگاهی به بیرون انداخت، مثل اینکه آسمان🌤 هم یک دلِ سیر گریه کرده بود. 🌧☔️ انگار ساعت🕦 از حرکت ایستاده بوده و لحظه ها هم بدون رمق حرکت نداشتند