🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
خلاصه ی کتاب پا برهنه در وادی مقدس ( زندگی و خاطرات شهید سید حمید میرافضلی ) قسمت هشتم ( بیت الما
خلاصه ی کتاب پا برهنه در وادی مقدس ( زندگی و خاطرات شهید سید حمید میرافضلی ) قسمت نهم ( ادامه قسمت قبل ) بارها ديده بودم كه به هم رزم هايش کمک مي کرد. اگر مي ديد رزمنده اي احتياج دارد، از خودش به او كمك مي كرد. مادرش مي گفت: وقتي مي خواست به جبهه اعزام شود، پول کرايه ي ماشين را ما توي جيبش مي گذاشتيم. هيچ چيز را براي خودش نمي خواست حتي پول. هر چه مي گذشت دلبستگي سيد حميد به دنيا كمتر مي شد. ديگر دنياي حلال برايش ارزشي نداشت، چه رسد به بيت المال و يا خداي نكرده پول حرام. بعضي وقت ها دوست هايش را مي آورد خانه، مي برد در اتاق و مي خواباندشان کف اتاق! بعد سرشان فرياد مي کشيد که بايد اين طور باشيد و آن طور عمل کنيد! صدايشان بلند مي شد، مي رفتم صدايش مي کردم و مي گفتم: ننه درد و بلات به جانم، اين ها مهمان تو هستند چرا با آن ها اين طور رفتار مي کني؟ چطور دلت مي آيد که اذيتشون کني و سرشون فرياد بکشي؟ سيد با خنده هاي هميشگي اش آرامم مي کرد و مي گفت: بي بي چون مهمانم هستند اين طوري باهاشون برخورد مي کنم، مي خواهم يادشان بدهم که چطوري تو جبهه پهلوبه پهلو شوند که تير بهشون نخوره. در واقع داشت به آن ها آموزش مي داد و بعد از آن ها حلاليت مي طلبيد. سيد حميد اين اواخر از همه ي دوستان و آشنايان، خصوصًا از كساني كه شايد در دوران جواني در حق آن ها ظلم كرده بود حلاليت طلبيد. اين جمله ي آخر وصيت نامه اش بود كه از همه حلاليت خواسته بود. ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی ) امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم