خلاصه ی کتاب پا برهنه در وادی مقدس
( زندگی و خاطرات شهید سید حمید میرافضلی )
قسمت شانزدهم ( ادامه قسمت قبل )
سيد حميد براي شهادت برنامه ريزي مي کرد. در همه ي عمليات ها مي توانستي او را ببيني. هر طور بود خودش را به عمليات مي رساند. يک بار توي کرخه با هم نشسته بوديم و او داشت حرف مي زد که ديدم منقلب شد. گفت: من هيچ آرزويي ندارم، فقط دلم مي خواهد يک گلوله مستقيم بيايد بخورد به قلبم و شهيد شوم. اين طوري از شرّ گناهانم راحت و شهيد مي شوم. بعد به من گفت: يعني مي شود من شهيد شوم!؟ مالك اشتر سپاه اسلام. سردار حاج قاسم سليماني فرمانده محبوب لشكر ۴۱ ثارالله نقل مي کند: تو جزيره ي مجنون توي يك سنگر نشسته بوديم. سيد حميد هم آنجا بود. داشتيم گردان هاي لشكر را براي عمليات هدايت مي کرديم. يک لحظه احساس کردم سيد حميد نيست! رفته بود بيرون. رفتنش خيلي طول کشيد، با خودم گفتم: نکند این آتش
ادامه دارد ...
با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )
امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم