رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق🍃 بدو رفتیم داخل اتاقم اخ چقدر خسته بودیم 😪آخه از صبحه فقط درگیر کارامم ولی خب با این ماموریت پیش رو همه ی خستگی هام برطرف میشه😁 گفتم:بچه ها موافقید اول یکم بخوابیم بعدا بلندشیم ساکارو ببندیم😪😵 اونا درجا قبول کردن تازه آسیه داره میگه الهی خیر ببینی مادر عجب پیشنهادخوبی😂 و رختخواب پهن کردیم و خوابیدیم البته من یه مشکلی که هست دیر خوابم میبره برای همین دیر تر خوابیدم 😴😴 صدای زنگ گوشیم میومد🎵📱 شماره ناشناس بود 🤨 اول میخواستم جواب ندم ولی فکر کردم شاید از بچه های بسیج باشه برای همین جواب دادم _الو سلام بفرمایین +سلام خانم حسینی،امیرعلیم _آها بله بفرمایین +فاطمه گوشیشو جواب نمیده نگران شدم اونجاست؟ _بله اینجاست، خسته بود خوایید وقتی بیدار شد میگم باهاتون تماس بگیره +خیلی ممنون خدانگهدار مادر پدرمون برای برداشت میوه های باغمون رفته بودن شهرستان این باغ رو عمو احمد و عمو مرتضی وباباجون شریکی خریده بودن و توش کشاورزی میکردن 😊 برای همین وقتایی که من آسیه و فاطمه رو می‌آوردم خونمون داداش محمدحسین میرفت خونه ی یکی از عمو ها و آقایون فامیل مثل ما میرفتن اونجا پیش هم و وقتی می‌خواستیم بریم بیرون مثل بادیگاردا مارو میرسونن😁 واای خاک تو سرم شمارمو از کجا اورده😱😱 بعد از کلی فکر کردن فهمیدم زمانی که بهش زنگ زدم شمارم روی گوشیش مونده🤦‍♀😐 رفتم چایی گذاشتم وبرقارو روشن کردم وخونه رو جمع وجوکردم دیدم اینا هنوز خوابن با لیوان آب رفتم بالاسر شون 😈😂 ریختم روی صورت فاطمه با جیغغغغ گفت:امیرعلی غلط کردم خیسم نکن آخه داداشی این چه وضع بیدار کردنه😂😭 من آسیه زدیم زیر خنده🤣😂😂😂🤣 فاطمه که فهمید عجب سوتی بزرگی داده سرخ شد و اومد دنبالم کنه که بزنه منو😂🤣 منم فرار کردم رفتم تو دستشویی درم قفل کردم😂😂😜 _بیا کاریت ندارم فقط بیا😡 +نمیام 😜 _زینبببب بیا بیرون🔪 +نمیام نمیام نمیام🤣😛😛😛 بعد یه ربع یواش رفتم بیرون فاطمه داشت رختخوابشو جمع می‌کرد رفتم از پشت گرفتمش و گفتم:نگاه کن برات غذا درست کردم هنوزم موخوای بزنیم؟ 😌🤪😂 بعد از کلی خنده وشوخی یه عصرونه خوردیم ونماز خوندیم میخواستیم ساک هارو آماده کنیم 😍🤦‍♀😂 به فاطمه گفتم که داداشش زنگ زده اونم رفت بهش خبر بده که اون موقع خواب بوده🤦‍♀😐. ادامه دارد... 😍 🌸به قلم سیده بیضایی🌸 ‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️