رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق🍃
#پارت_10
بدو رفتیم داخل اتاقم اخ چقدر خسته بودیم 😪آخه از صبحه فقط درگیر کارامم ولی خب با این ماموریت پیش رو همه ی خستگی هام برطرف میشه😁
گفتم:بچه ها موافقید اول یکم بخوابیم بعدا بلندشیم ساکارو ببندیم😪😵
اونا درجا قبول کردن تازه آسیه داره میگه الهی خیر ببینی مادر عجب پیشنهادخوبی😂 و رختخواب پهن کردیم و خوابیدیم البته من یه مشکلی که هست دیر خوابم میبره برای همین دیر تر خوابیدم 😴😴
صدای زنگ گوشیم میومد🎵📱
شماره ناشناس بود 🤨
اول میخواستم جواب ندم ولی فکر کردم شاید از بچه های بسیج باشه برای همین جواب دادم
_الو سلام بفرمایین
+سلام خانم حسینی،امیرعلیم
_آها بله بفرمایین
+فاطمه گوشیشو جواب نمیده نگران شدم اونجاست؟
_بله اینجاست، خسته بود خوایید وقتی بیدار شد میگم باهاتون تماس بگیره
+خیلی ممنون خدانگهدار
مادر پدرمون برای برداشت میوه های باغمون رفته بودن شهرستان
این باغ رو عمو احمد و عمو مرتضی وباباجون شریکی خریده بودن و توش کشاورزی میکردن 😊
برای همین وقتایی که من آسیه و فاطمه رو میآوردم خونمون داداش محمدحسین میرفت خونه ی یکی از عمو ها و آقایون فامیل مثل ما میرفتن اونجا پیش هم و وقتی میخواستیم بریم بیرون مثل بادیگاردا مارو میرسونن😁
واای خاک تو سرم شمارمو از کجا اورده😱😱
بعد از کلی فکر کردن فهمیدم زمانی که بهش زنگ زدم شمارم روی گوشیش مونده🤦♀😐
رفتم چایی گذاشتم وبرقارو روشن کردم وخونه رو جمع وجوکردم
دیدم اینا هنوز خوابن با لیوان آب رفتم بالاسر شون 😈😂
ریختم روی صورت فاطمه با جیغغغغ گفت:امیرعلی غلط کردم خیسم نکن آخه داداشی این چه وضع بیدار کردنه😂😭
من آسیه زدیم زیر خنده🤣😂😂😂🤣
فاطمه که فهمید عجب سوتی بزرگی داده سرخ شد و اومد دنبالم کنه که بزنه منو😂🤣
منم فرار کردم رفتم تو دستشویی درم قفل کردم😂😂😜
_بیا کاریت ندارم فقط بیا😡
+نمیام 😜
_زینبببب بیا بیرون🔪
+نمیام نمیام نمیام🤣😛😛😛
بعد یه ربع یواش رفتم بیرون فاطمه داشت رختخوابشو جمع میکرد
رفتم از پشت گرفتمش و گفتم:نگاه کن برات غذا درست کردم هنوزم موخوای بزنیم؟ 😌🤪😂
بعد از کلی خنده وشوخی یه عصرونه خوردیم ونماز خوندیم میخواستیم ساک هارو آماده کنیم 😍🤦♀😂
به فاطمه گفتم که داداشش زنگ زده اونم رفت بهش خبر بده که اون موقع خواب بوده🤦♀😐.
ادامه دارد... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️