رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق🍃 رفتم سوار اتوبوسی شدم که باید مدیریتش میکردم 😍 وقتی مطمئن شدم که همه هستند بلند شدم و روبه روی همه ایستادم گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم😍 سلام خواهران عزیز🌸 امیدوارم حالتون خوب باشه🍃 بنده سیده زینب حسینی هستم ☺️ مشگلی، سوالی خلاصه هر کاری داشتین به من بگین🎊 خیلی خوشحالم که امسال شهدا مارو باهم طلبیدن💐 امیدوارم حاجتتون رو همینجا شهدا بدن امری داشتید به بنده بگین سوالی نیست؟ 🤨 همه با خوشروئی جوابمو میدادن 😍❤️ به سوالاتی که میپرسیدن تک به تک جواب میدادم نشستم سر جایم و مشغول بررسی لیست ها شدم 🤓🤓 خداروشکر همه چی عالی بود وهیچ مشکلی نبود رسیدیم به اولین اردوگاه 😉 دو اردوگاه بود یکی برای خواهران یکی برای برادران که فاصله ی زیادی باهم نداشتن😐ولی خب زیادم نزدیک نبود در حد 20،30 متر من باید پایان هر روز لیست و گزارش کارم رو به آقا محسن میدادم، خاک تو سرم اینجا نباید بگم آقا محسن باید بگم آقای موحد 🤦‍♀🤦‍♀😂 رفتم جلوی درب اردوگاه آقایون😬 چقدر شلوغ بود 😵 مشکل این بود که هیچ کدوم از آشناها گوشی شون رو جواب نمیدادن🤦‍♀اگه جواب میدادن مجبور نبودم بیام اینجا چش چش میکردم که یکی از آشنا هامو پیدا کنم که آقا علیرضا رو دیدم نزدیکتر شدم و گفتم:آقای شمس🤭 که چرخید سمتم و وقتی فهمید منم اومد نزدیک وگفت: _سلام خواهر، کاری دارین؟ 🤔 +سلام آقا علیرضا اول اینکه دایی زنگ زد گفت که گوشیتون خاموشه نگران شد گفتن که بهشون زنگ بزنید _اخ اخ گوشیم شارژ نداره🤦‍♀ بعد که شارژر گیر آوردم بهشون زنگ میزنم از یکی از زائرا میگیرم مشگلی نیست وکار دوم؟! 🤨 +اینکه لطفا آقای موحد رو بگین بیاد کارشون دارم 🤦‍♀ _باشه چشم! امر دیگه ای نیست؟✨ +نه ممنون، من میرم پیش حاج آقا به آقای موحد بگین بیاین اونجا... 🚶‍♀🚶‍♂ _چشم، فقط از این به بعد نیاین وسط اینهمه آقا، تماس بگیرید 🥀🤦‍♀ +شماکه گوشیتون خاموش بود، محمدحسینم سرش شلوغ بودجواب نمیداد شماره ی آقای موحد روهم ندارم 😐😕🙁 _باشه باشه فهمیدم چرا اینهمه دلیل میارین تقصیر مابوده گوشیتون رو بدین شماره ی آقای موحد رو براتون سیو کنم فقط دختر عمه لطفا از این به بعد به هیچ وجه نیاید اینجا خوب نیست محمدحسین کفری میشه من باید غر غراشو تحمل کنم +باشه چشم پسردایی😅ببخشید که داداشم عصبانیتشو رو شما خالی میکنه خب در هر صورت شما از بچگی باهم بودین و باشما راحتتره بفرمایید اینم گوشی📱 _بله کاملا درست میگین بعد که شماره ی آقا محسن رو سیو کرد خداحافظی کردم و رفتم پیش حاجی ادامه دارد... 😍 🌸به قلم سیده بیضایی🌸 ‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️