رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃 _سیده زود باش دیگه فرمانده چیزی بگه خودت باید جواب بدی هااا 🤨 +آمدم داداشی آمدم یکم صبر داشته باش😁 _خانمی دیگه چه میشه کرد🤦‍♀😂 +برو برو پرو نشو😂 همچین گاز میداد که اشهدمو خوندم 😂 _هووف سلام فرمانده🙄 +سلام علیکم به به آقای سید محمدحسین حسینی 🤨🤨 _فرمانده تسلیم قبول دارم دیر اومدیم🙌🏻 +اومدیم؟؟ 😳مگه کیو باخودت آوردی؟ _خواهرم حاجی، سیده رو +آها کجاست اون وقت🤨 _عه پشت سرم بودهاا🤦‍♀😂 _سلام سلام😁حاجی میدونم دیر اومدم ولی ایندفعه با داداش اومدم پس خواستین تنبیه کنین داداش درخدمتتونه😂🤣 +سلام دخترم یواش تر خفه میشی هاا 😂 نزدیک به هزاربار بهت گفتم🤦‍♀ حاج مهدی از دست تو چی میکشه 😂🤦‍♀ _چشم🙈😂 ولی حاجی، باباجون خیلی ام خوشحاله منو داره☺️ مگه مثل من پیدا میشه😜 +این زبونو نمی‌داشت میخواستی چیکار کنی؟ 😂 *آره حاجی منم بهش گفتم ولی کو کسی که گوش کنه🤦‍♀😁 +هیییی🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀😂 با فرمانده رفتیم داخل به به همه هم هستن 😋آقامحسن، فاطمه، آقا امیرعلی وچندتا از بچه های بسیج _سلام😌 +سلام سیده جون بیا کنارم🤪 _باشه فاطمه جون الان میام🙃 داشتیم صحبت میکردیم و حاجی یه عالمه از منو آقای موحد تشکر کرد بخاطر راهیان نور 😌😙😜 بحث کشیده شد به عروسی و خاستگاری آسیه و علیرضا 😋🤪 که من از موقعیت استفاده کردم وگفتم _آره ماهم برای محمدحسین مون رفتیم خاستگاری😛 یک خانم خوبی هم هستن یک تیکه ماه انگار برای داداشم آفریده شده🙂😉😌😌 همون موقع فاطمه به سرفه کردن افتاد😂 همه زدن زیر خنده یواش کنار گوشش گفتم _دیگه لو رفتی اونم جلو همه😂😈 +بخدا میکشمت👿 بعدش بلند گفتم _عه فاطمه جون چیشدی🤭😂 داداش داشت خفه میشد😂🤣 برام خط ونشون کشید که حسابتو میرسم😂منم اینجوری کردم😛😛😛 خیلی خو‌ش گذشت 😍😉 و مهمتر اینکه فهمیدم واسه محمدحسین کجا بریم خاستگاری 😂🤣 روز دوم امتحانات بود این یکی هم خوب بود یعنی اونجوری که خودم حس کردم 😅😅 امتحانات داشت تموم میشد داشتم کتابمو میخونم که محمدحسین اومد توی اتاقم 🤨🤨 _جونم داداش کاری باهام داری؟ +آره کار مهمی دارم _باشه بیا بشین ببینم چی شده🤨 بعد از کلی مقدمه چینی گفت +آبجی میخوام با یکی صحبت کنی ببینی جوابش راجب من چیه🙄🙄 _چیییی؟؟خاستگااااری؟؟😳😱 +آره یواشتر چرا جیغ میکشی آبرومو بردی🤦‍♀😐 ادامه دارد.... 😍 🌸به قلم سیده بیضایی🌸 ‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️