رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_25
_سیده زود باش دیگه فرمانده چیزی بگه خودت باید جواب بدی هااا 🤨
+آمدم داداشی آمدم یکم صبر داشته باش😁
_خانمی دیگه چه میشه کرد🤦♀😂
+برو برو پرو نشو😂
همچین گاز میداد که اشهدمو خوندم 😂
_هووف سلام فرمانده🙄
+سلام علیکم به به آقای سید محمدحسین حسینی 🤨🤨
_فرمانده تسلیم قبول دارم دیر اومدیم🙌🏻
+اومدیم؟؟ 😳مگه کیو باخودت آوردی؟
_خواهرم حاجی، سیده رو
+آها کجاست اون وقت🤨
_عه پشت سرم بودهاا🤦♀😂
_سلام سلام😁حاجی میدونم دیر اومدم ولی ایندفعه با داداش اومدم پس خواستین تنبیه کنین داداش درخدمتتونه😂🤣
+سلام دخترم یواش تر خفه میشی هاا 😂
نزدیک به هزاربار بهت گفتم🤦♀
حاج مهدی از دست تو چی میکشه 😂🤦♀
_چشم🙈😂
ولی حاجی، باباجون خیلی ام خوشحاله منو داره☺️
مگه مثل من پیدا میشه😜
+این زبونو نمیداشت میخواستی چیکار کنی؟ 😂
*آره حاجی منم بهش گفتم ولی کو کسی که گوش کنه🤦♀😁
+هیییی🤦♀🤦♀🤦♀😂
با فرمانده رفتیم داخل
به به همه هم هستن 😋آقامحسن، فاطمه، آقا امیرعلی وچندتا از بچه های بسیج
_سلام😌
+سلام سیده جون بیا کنارم🤪
_باشه فاطمه جون الان میام🙃
داشتیم صحبت میکردیم و حاجی یه عالمه از منو آقای موحد تشکر کرد بخاطر راهیان نور 😌😙😜
بحث کشیده شد به عروسی و خاستگاری آسیه و علیرضا 😋🤪
که من از موقعیت استفاده کردم وگفتم
_آره ماهم برای محمدحسین مون رفتیم خاستگاری😛 یک خانم خوبی هم هستن یک تیکه ماه انگار برای داداشم آفریده شده🙂😉😌😌
همون موقع فاطمه به سرفه کردن افتاد😂
همه زدن زیر خنده یواش کنار گوشش گفتم
_دیگه لو رفتی اونم جلو همه😂😈
+بخدا میکشمت👿
بعدش بلند گفتم
_عه فاطمه جون چیشدی🤭😂
داداش داشت خفه میشد😂🤣
برام خط ونشون کشید که حسابتو میرسم😂منم اینجوری کردم😛😛😛
خیلی خوش گذشت 😍😉
و مهمتر اینکه فهمیدم واسه محمدحسین کجا بریم خاستگاری 😂🤣
روز دوم امتحانات بود این یکی هم خوب بود یعنی اونجوری که خودم حس کردم 😅😅
امتحانات داشت تموم میشد داشتم کتابمو میخونم که محمدحسین اومد توی اتاقم 🤨🤨
_جونم داداش کاری باهام داری؟
+آره کار مهمی دارم
_باشه بیا بشین ببینم چی شده🤨
بعد از کلی مقدمه چینی گفت
+آبجی میخوام با یکی صحبت کنی ببینی جوابش راجب من چیه🙄🙄
_چیییی؟؟خاستگااااری؟؟😳😱
+آره یواشتر چرا جیغ میکشی آبرومو بردی🤦♀😐
ادامه دارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️