رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_26
_کی هست ایشون که همچین داداش من عاشقش شده🤨😡
+عمم عممم ف.. فاطمه خانم 🙄🙄🙈
فقط از الان خواهر شوهر بازی در نیار فراری میشه هاا😁😅😜
_پاشو برو بیرون پسره ی بی ادب زوددددددد😡
دنبال چیزی میگشتم که پرت کنم سمتش که فرار کرد😂
واه واه خجالتم نمیکشه راست راست اومده تو چشمام نگاه میکنه میگه زن میخوام مگه زن کشکه بعدم هنوز هیچی نشده میگه خواهر شوهر بازی خجالتم خوب چیزیه والا🤦♀🤦♀🤦♀😐
همچین حسابتو برسم که دیگه اینقدر زود برای خودت نبری و بدوزی 🔪🤦♀
بیخیالش شدم و رفتم سراغ درسم که روی کتابا خوابم برد😴😴
با صدای محمدحسین بیدار شدم.
_جوجو بیدار شو صبحه بیدار شو وگرنه با پارچ آب میام بالا سرت🙄😋😂
+برو بیرون از دستت کفری ام😤
_ خودت گفتی دوست داری دامادشم خب الانکه میخوام بشم نمیزاری
زینب جون یدونه داداشت بیا برو با مامان و زن عمو حرف بزن😢
+محمدحسیننننن😡چند دفعه گفتم جون خودتو قسم نخور نمیفهمی جونم به جونت بسته است😠دفعه ی آخرت باشه هااا😤
_چشم🤪
حالا بهم بگو میگی یانه؟ 🙈
+آره میگم فقط الان نه برو هر وقت حرف زدم جوابشو بهت میگم😉
فقط داداشی مطمئنی میخوایش؟ 😅
_بلیییی🙈
+باشه برو بیرون تا فکر کنم🤨😐
ادامه دارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️