رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃 _کی هست ایشون که همچین داداش من عاشقش شده🤨😡 +عمم عممم ف.. فاطمه خانم 🙄🙄🙈 فقط از الان خواهر شوهر بازی در نیار فراری میشه هاا😁😅😜 _پاشو برو بیرون پسره ی بی ادب زوددددددد😡 دنبال چیزی میگشتم که پرت کنم سمتش که فرار کرد😂 واه واه خجالتم نمیکشه راست راست اومده تو چشمام نگاه میکنه میگه زن میخوام مگه زن کشکه بعدم هنوز هیچی نشده میگه خواهر شوهر بازی خجالتم خوب چیزیه والا🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀😐 همچین حسابتو برسم که دیگه اینقدر زود برای خودت نبری و بدوزی 🔪🤦‍♀ بیخیالش شدم و رفتم سراغ درسم که روی کتابا خوابم برد😴😴 با صدای محمدحسین بیدار شدم. _جوجو بیدار شو صبحه بیدار شو وگرنه با پارچ آب میام بالا سرت🙄😋😂 +برو بیرون از دستت کفری ام😤 _ خودت گفتی دوست داری دامادشم خب الانکه میخوام بشم نمیزاری زینب جون یدونه داداشت بیا برو با مامان و زن عمو حرف بزن😢 +محمدحسیننننن😡چند دفعه گفتم جون خودتو قسم نخور نمیفهمی جونم به جونت بسته است😠دفعه ی آخرت باشه هااا😤 _چشم🤪 حالا بهم بگو میگی یانه؟ 🙈 +آره میگم فقط الان نه برو هر وقت حرف زدم جوابشو بهت میگم😉 فقط داداشی مطمئنی میخوایش؟ 😅 _بلیییی🙈 +باشه برو بیرون تا فکر کنم🤨😐 ادامه دارد.... 😍 🌸به قلم سیده بیضایی🌸 ‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️