رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃
#پارت_32
با آسیه تماس گرفتم
_سلام خانم خانماا😁
+سلام سیده جونم چطوری؟
_خوبم عزیزم آقاتون چطورن؟😜
+خوبه سلام داره خدمتت😉
_سلامت باشن، آسیه یک موضوع جذاب میخوام برات بگم😍
+چی شده😍
_فاطمه داره عروس میشه😂
+چییییی😳😳🤨با کی؟اخه کدوم خنگی میاد اینو بگیره؟ 😂🤣
_خانم محترم اول بپرس خواستگارش کیه بعد هرچی دلت میخواد بگو🤨🤨
+مگه کیه این آقای خنگ؟ 😂
_داداشم😐
+هییی😱خاک تو سرم ببخشید🤣
داداش شما که ماشالله یک پارچه اقاست🙄
_خودم میدونم 😎
+خب یکم توضیح بده ببینم چجوریه اوضاع
_امشب قراره بریم خواستگاری و تاریخ عقد و عروسیو مشخص کنیم 🙃
بعداز خاستگاری بهت زنگ میزنم
خب حالا تو بگو چخبرا اونجا آقا علیرضا چه میکنه پسر بدی اگه بوده بگو بزنمش😂
+جونم برات بگه ما رفتیم حرم غذای حرم جاتون خالی خوردیم😋
واینکه آقامون اذیت نکرده خیلی ام بچه ی خوبی بوده😅
_احسنت، خوش بگذره😉
خب گلم من خیلی کار دارم باید با محمدحسین برم گل فروشی و اینا چون خودش نمیدونه چی بگیره😁
+نه عزیزم برو به سلامت ایشالا خوشبخت بشن😉خدانگهدار
_خدانگهدار
واای چقدر کار دارم 😁
دیگه خواهر دامادم هاا😍😎
داداش بدو من حاضرم بدو بریم بازار که خیلی دیر شده😱
_اومدم 🤪
+خوبه دختر نشدی🤦♀😂
وای محمدحسین دق دادی منو ول کن اون موهاتو بیا 🤦♀
میام میزنمتااا😂
_باشه باشه اومدم
دیدم نمیاد لباسشو گرفتم و کشیدمش بیرون😂😂
ادامه دارد.... 😍
🌸به قلم سیده بیضایی🌸
‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️