رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃 با آسیه تماس گرفتم _سلام خانم خانماا😁 +سلام سیده جونم چطوری؟ _خوبم عزیزم آقاتون چطورن؟😜 +خوبه سلام داره خدمتت😉 _سلامت باشن، آسیه یک موضوع جذاب میخوام برات بگم😍 +چی شده😍 _فاطمه داره عروس میشه😂 +چییییی😳😳🤨با کی؟اخه کدوم خنگی میاد اینو بگیره؟ 😂🤣 _خانم محترم اول بپرس خواستگارش کیه بعد هرچی دلت میخواد بگو🤨🤨 +مگه کیه این آقای خنگ؟ 😂 _داداشم😐 +هییی😱خاک تو سرم ببخشید🤣 داداش شما که ماشالله یک پارچه اقاست🙄 _خودم میدونم 😎 +خب یکم توضیح بده ببینم چجوریه اوضاع _امشب قراره بریم خواستگاری و تاریخ عقد و عروسیو مشخص کنیم 🙃 بعداز خاستگاری بهت زنگ میزنم خب حالا تو بگو چخبرا اونجا آقا علیرضا چه میکنه پسر بدی اگه بوده بگو بزنمش😂 +جونم برات بگه ما رفتیم حرم غذای حرم جاتون خالی خوردیم😋 واینکه آقامون اذیت نکرده خیلی ام بچه ی خوبی بوده😅 _احسنت، خوش بگذره😉 خب گلم من خیلی کار دارم باید با محمدحسین برم گل فروشی و اینا چون خودش نمیدونه چی بگیره😁 +نه عزیزم برو به سلامت ایشالا خوشبخت بشن😉خدانگهدار _خدانگهدار واای چقدر کار دارم 😁 دیگه خواهر دامادم هاا😍😎 داداش بدو من حاضرم بدو بریم بازار که خیلی دیر شده😱 _اومدم 🤪 +خوبه دختر نشدی🤦‍♀😂 وای محمدحسین دق دادی منو ول کن اون موهاتو بیا 🤦‍♀ میام میزنمتااا😂 _باشه باشه اومدم دیدم نمیاد لباسشو گرفتم و کشیدمش بیرون😂😂 ادامه دارد.... 😍 🌸به قلم سیده بیضایی🌸 ‼️کپی با ذکر نام نویسنده وایدی کانال ازاد‼️