رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃 _چخبرا؟ چه میکنی؟ نامرد شدی! به ما سر نمیزنی +خبری نیست سلامتی نامرد نیستم خاله اینجوری نگو دیگه😅 شرمنده بخدا خیلی درگیر بودم باورتون نمیشه چند ماهه نرفتم خونه ی عزیز جون😭 _ای جان، عیب نداره دخترم ان شاءالله جبران میکنی😉 +خاله شما که بدتر از منی😢 چرا خونمون نمیاین؟ _ من چند دفعه اومدم یا تو نبودی یا خواب بودی +کی من😂😂؟ _بله دقیقا هفته پیش اومدم خواب بودی منم یواش اومدم یه بوس کردم رفتم چون نمیخواستم بیدار بشی +عه کاش بیدار میکردین _حالا ولش کن خاله بااینکه تقریبا 50 60 سالش بود ولی من عاشق امروزی حرف زدنش بودم😂 یهو پریدم بغل خاله _خاله ببخشید ولی دلم براتون خیلی تنگ شده بود فکر کنم خیلی سفت فشار میدادم 😂🙄 +من فدات بشم عروس گلم😍 _خاله میدونین چی هوس کردم؟ 🙄 +چی خاله جان بگو به محسن بگم برات بخره _نه نه دلم از اون ماکارونی های خوشمزتون میخواد😋😋😋 هیچی مثل غذاهای شما نمیشه😅 +ای جانم عروس گلم دلش ماکارونی خواسته 😁 اتفاقا محسنم همیشه مثل خرس ماکارونی میخوره 😂 نتونستم به این تشبیه نخندم 😆 زدم زیر خنده البته صدای خندم بلند نبود چون تو بغل خاله بودم😂 +ای من فدای خنده هات بشم _ خدانکنه خاله جون +دخترم امروز که عدس پلو گذاشتم فردا واسه ناهار بیا خونمون که برات ماکارونی درست کنم _نه نه اصلا نمیخوام زحمت بدم به هیچ وجه❌ +باید بیای همینی که گفتم تازه زودتر بیا باهم بریم مسجد من به دوستام نشونت بدم😁 _چی😳 +هیچی فقط فردا ساعت 10 بیا خونمون _ از مامان جون اجازه بگیرم اگه اجازه صادر شد چشم میام +اجازه مادرت با من نمیخواد چیزی بگی فقط واستا من زنگ بزنم +محسن جان مادر گوشیتو بده زنگ بزنم به مادر زینب جان *بفرمایید +دخترم منکه بلد نیستم باهاش کار کنم بیا خودت زنگ بزن بده به من _چشم ببخشید آقای موحد سیو دارین شماره خونه رو؟ *بله سیو هست رفتم توی مخاطبینش دیدم شماره منم سیوه نوشته بود خانم حسینی(مسئول بسیج) شماره خونمون رو سیو کرده بود خونه عمو مهدی زنگ زدم و گوشیو دادم دست خاله جون بعد از حرف زدن خاله گفت اجازتو گرفتم فردا پاشو بیا منم قبول کردم و بعد از خداحافظی رفتم سوار تاکسی شدم که برم بسیج کارمو انجام بدم سوار تاکسی شدم و رفتم سمت بسیج... ادامه ادارد.... 😍 🌸به قلم سیده بیضایی🌸 ‼️کپی با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال‼️