💠نوشته های محمدجواد /پنجاه و یک
🍃🌸امروز تو اوج گرما که زبونم به سقف دهنم چسبیده بود
هوس یه وان پراز یخ و آبِ اربعینی داشت هلاکم میکرد
به خودم رحم نکردم وچشم دوختم به هندونه خوردنت!
که دیگه کامل آتیش بگیرم وجزغاله بشم و خلاص.
چه ملچ و ملوچی هم راه انداخته بودی.
ولی راستش از خدا که پنهون نیست
از تو چه پنهون
اصلا هندونه خوردنت منو به هوس ننداخت.
اصلا هندونه خوردنت جیگر داغ و لب تشنهم رو نسوزوند
ولی
چشمات چرا
لبخندت زیاد
از ژست گرفتنت که دیگه نگم
ازین لوس بازیا که بگذریم،با خودم داشتم فکر میکردم کاش میشد مثل اون روز تابستونی که با مصطفی تومحله مون ازتشنگی رفتیم و از وانتی یه هندونه خریدیم و بی چاقو و چنگال کوبیدیمش زمین و رو چمنا افتادیم به جون هندونه،
🍃🌸پیشمون بودی تا بازم با هم به زودی یه هندونه میگرفتیم و گوشهی حیاط پشت قبة الصخره زیرسایه دیوار مسجد و روبه گنبد مسجدالاقصی، خسته از جارو کردن موشای صهیونی، میشِستیم و چاقو مینداختی وسط هندونه و نصفش میکردی و مثل همیشه آخرش یه تقه به هندونه ها میزدی و بلند میگفتی:
بهبه چه قرمزه
بعد هم همونجا قاچ میزدی هندونه رو زیر نسیم مدیترانهایِ حیاط مسجدالاقصی و میزدیمش به بدن و بی التماس سُرمیدادیمش تو جونمون که خنک بشه این عطش .
🍃🌸راستش
چیزی به تو حیاط مسجد نشستن و عکس سلفی با قبة انداختن و هندونه زدن که نمونده، ولی منم قول میدم یه چنگال اضافی با خودم داشته باشم که وقتی تو میرسی پیشمون،پیش مصی و موری و سیدچغاز و... بی چنگال نمونی
فلذا
برای جانموندن ازهندونه خوری تو مسجدالاقصی دست بجُنبون محمود ..
🆔
@Barayekosar
🆔
@Agamahmoodreza