#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۶۵ 🎬 : سهراب چای جلویش را یک نفس سر کشید و با تمسخر گفت اگر داخل گونی نیست حکم
دلدادگی ۶۶🎬 : حسن آقا قبل از غروب آفتاب به همراه سهراب از راهرویی در انتهای آن خانه ی بزرگ، گذشت و در کمال تعجب وارد خانه ی وسیع دیگری شد که به نظر میرسید نوعی انبار بزرگ است که همه چیز در آن وجود داشت. حسن آقا ،مستقیم به حیاط پشتی خانه رفت ،گاری مورد نظر را که به دو اسب بسته شده بود با نیمکت های توخالی نشان داد و سپس دست سهراب را گرفت و وارد حیاط اولی شد و مستقیم به طرف اتاقی رفت که یک نگهبان داشت. از جیب قبایش کلید اتاق را بیرون آورد....سهراب با تعجب تمام حرکات او را زیر نظر داشت و هر چه که زمان بیشتر می گذشت به رفتار و‌ گفتار صادقانه ی میزبانش ،بیشتر پی می برد. بالاخره وارد اتاق نیمه تاریک شدند. اتاقی که پر از وسایل رنگ وارنگ بود. حسن آقا به سمت دخمه ای در انتهای اتاق رفت ، سرش را داخل دخمه برد و پارچه ای سفید را از روی دو صندوقچه ی چوبی بیرون کشید . سهراب را صدا زد تا جلوتر بیاید و درب صندوق ها را گشود. سهراب همانطور که خیره به جواهرات داخل صندوق ها بود ، با خود می گفت : به خدا نیمی از اینها برای زندگی شاهانه ی من و تمام بچه های من تا هفتاد نسل ، کفایت می کند.... حسن آقا که سهراب را مطمئن نمود ،دوباره به سمت خانه ی اول راه افتاد و در حین رفتن گفت : ببین پسرم ،همانطور که می بینی ، همه چیز مهیا برای سفر است ، برو داخل اتاقت خوب استراحت کن که فردا راهی سفری.... سهراب که هنوز در شوک دیدن آن خروار جواهرات بود ،سری تکان داد و گفت : باشد...همان کنم که شما گویی...او هر چه که فکر می کرد بیشتر به این نتیجه می رسید که باید این گنجینه را از آنِ خود کند. بالاخره بعد از نماز ظهر، کاروان کوچک قصه ی ما که شامل ده نفر میشد ،به راه افتاد و از آن طرف در قصر خبرهایی دیگر بود... فرنگیس با بی تابی طول و عرض اتاق را می پیمود و منتظر رسیدن گلناز و شنیدن خبری خوش از طرف او بود که تقه ای به درب خورد... فرنگیس در حالیکه صدایش می لرزید گفت : بیا داخل گلناز، بیا که منتظر.... ناگهان با باز شدن درب و ظاهر شدن قامت روح انگیز در چارچوب درب ، حرف در دهان فرنگیس خشکید‌.... دارد.... 📝به قلم :ط_حسینی 💦🌨💦🌨💦🌨 @bartaren