#رمان های جذاب و واقعی📚
لقمه حلال۲۳: بعداز یک هفته درس ومدرسه سیستم رایانه ام را روشن کردم وپیامهام را چک کردم... عه این چی
لقمه حلال۲۴: سیستم راخاموش کردم با خواندن چهارقل اومدم پایین اخه من به معجزه قران اعتقادداشتم وگفتم چهارقل وقتی چشم زخم را از بین میبرند ,حتما باعث براورده شدن خواسته هات هم میشن. مریم خانم شام راکشیده بود وبابا ومامان منتظر من بودند. نشستم پشت میزغذا کشیدم ودرحینی که میخوردم,اهسته اهسته وبا طمانینه گفتم:مامان ,بابا....یک همایش دوو همگانی دیگه هم هست,میگن خیلی هم شرکت کننده داره,تازه یک نفرهم از,ایران هست وازاین مهم تر مخارج تمام گروه را همین اقای ایرانی برعهده گرفته. سرم رابلند کردم تا نتیجه ی بحثم را پیش پیش از چهره ی پدرومادرم بخونم که دیدم مامان باتعجب داره نگاهم میکنه وبرعکس همیشه بابا با لبخند ,نمیدونم واقعا اینطور بود یا من احساس کردم که بابا منتظر همچین حرفی,بود. تا مامان بخواد اظهارنظری کند ,بابا گفت:حالا این همایش کجاست؟ خیلی بااحتیاط گفتم:اینم خارج ازکشوره,میگن توعراق هست یه,شهر به اسم نجف... بابا بدون تامل گفت:این که خیلی خوبه ,هم یه همایش میری وهم زیارت میکنی,اخه میدونی حرم امام اول ما شیعیان,امام علی,ع همون نجف است...اگه رفتی برا ما هم دعا کن... باورم نمیشد....یعنی بابا....به این راحتی مجوز شرکت درهمایش را صادرکرد؟! پریدم وگونه ی بابا رابوسیدم ,یه چشمک به مامان زدم وگفتم:باباجونم اجازه داده...شماهم که روی حرف بابا حرف نمیزنید... مادرم خنده ای زد وگفت:وای از دست شما پدرودختر که ادم از,هیچ کارتان سردرنمیاره....خودتان بریدید ودوختید خوب مبارکتان باشه دیگه.... واقعا معجزه چهارقل بود هااا ازخوشحالی روی پام بند نبودم واشتهام کور شد وچون این سفر را معجزه قران میدانستم تصمیم گرفتم از,همین شب نمازم را بخوانم ودیگه ترکش نکنم ,اخه من هروقت کارم گیرمیکرد نماز میخوندم اما الان تصمیمم قطعیه که تا اخر عمر نمازم ترک نشه.... ادامه دارد.... 🍃🌹 @bartaren🌹🍃