🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🕷🕸 چند روز بود که رابط مجموعه در ترکیه پیام مبهمی فرستاده بود و دیگر هیچ خبری بعد از آن نشده بود. بلافاصله از فرانسه هم یک پیام دریافت‌شده بود مبنی‌بر کلید خوردن پروژه‌ای در ایران، اما هر دو رابط، بعد از فرستادن پیام در سکوت رادیویی، فرورفته بودند و امکان هیچ نوع ارتباطی هم نبود. امیر یک نیرو را به‌طور ثابت با سیستم نگه‌داشت تا به محض آمدن پیام برای رمزگشایی اقدام کند. @basaerehoseiniyeh روز پنجم، در سکوت اول صبح اداره، وقتی امیر وارد اتاق شد بولتن سبزرنگ روی میز وادارش کرد، تا ببیند بچه‌ها کار را چطور انجام داده‌اند. خیالش از سیر خبرها که راحت شد، صفحه‌ی لپ‌تاپش را روشن کرد، باید نظر نهایی‌اش را روی گزارش مفصل گروه‌های خبرنگاری می‌داد تا برای اقدام وارد گردش کار اداره شود. هنوز چند صفحه نخوانده بود که در با شدت باز شد، سرش را چرخاند و نگاه از صفحه برداشت. فقط سینا بود که وقتی خبر خاصی داشت تمام آداب، یادش می‌رفت. امیر غرید: - اگر خوش‌خبری بگو و الا برو. سینا بدون تأمل گفت: - آقا امیر، رابط ترکیه، ارتباط گرفته ... امیر، چشم برداشت و نگاهش را ثابت کرد تا بهتر بشنود. سینا نگاه کنجکاو امیر را که دید جرأت پیدا کرد و قدم داخل گذاشت و گفت: - بفرستند به آرش تا ببینند چه فرستاده؟؟ رابطه ترکیه برای همه سرنخ‌های پروژه‌های مهمی بود که خیلی کمه اما خیلی حیاتی ارتباط می‌گرفت. تا پیام برود روی میز بچه‌های رمزنگار، ظهر شده بود. آرش خودش هم همراه پیام آمد و برگه را مقابل امیر گذشت. تنها چند اسم بود و پروژه‌ای که با نام خاص کلید خورده بود. رابط، تنها توانسته بود همین‌ها را بفرستد. آرش می‌دانست که باید چکار کنه اجازه گرفت و از اتاق بیرون رفت. امیر رو به سینا کرد و گفت: - شهاب کجاست؟ پیدایش کن و بگو تا یه ربع دیگه اینجا باشد. سینا که رفت امیر از پشت میزش بیرون آمد و منتظر، در اتاق قدم زد. نگاهی به صفحه بزرگ صفحه‌ی نمایش رایانه انداخت و روشنش کرد. چند قدم عقب رفت و رو گرداند سمت تخته سفید، ماژیک مشکی توی دستش گرفت. ذهنش داشت چینش صفر تا صدی انجام می‌داد. همیشه قبل از نوشتن مطلب، در ذهنش منظم می‌کرد که تا وقتی پیاده‌سازی می‌کند به نتیجه نزدیک‌تر باشد و خطای کمتری وجود داشته باشد در ماژیک را باز کرد اما بدون آنکه چیزی بنویسد با فشار انگشت دوباره بست. در دوران دبیرستان و دانشگاه مسئله‌های سخت را راحت حل می‌کرد. این‌جا هم زیاد معادله حل می‌کرد و نقشه‌ها را بازخوانی می‌کند و هر بار هم برای پیدا کردن متهمان تشویق می‌شد. اما نمی‌دانست چرا این‌بار با پیام رابط و حدس‌هایی که داشت می‌زد؛ روحش آزرده می‌شد. صدای تقه، سرش را برگرداند سمت دری که با فشار دست سینا باز شد. نگاهش از صورت خندان سینا تا ابروهای درهم رفته شهاب کشیده شد. @basaerehoseiniyeh سینا گفت: _ با تأخیر اما دست‌ پر، سلام! پیش‌آمد و دست شهاب را فشرد و منتظر ماند تا پشت میز جاگیر شوند. سینا سرشو بالا گرفت و گفت: _ آقا امیر میدان کارمان مشخصه؟ یعنی اصلاً می‌دونیم کجاییم و چه کار باید بکنیم؟ امیر لب برچید و دستش را به تأیید تکان داد و وسط تخته نوشت: _ این بار، میدون کار، شده قلب ایران. کوچه خلوت بود و در سرمای پاییزی نگاه سینا مانده بود روی پیرمردی که شهاب را به حرف گرفته بود. دل سینا شور می‌زد و از این‌که پیرمرد شهاب را رها نمی‌کرد عصبی شده بود. داشت کم‌کم پیاده می‌شد تا پیرمرد را به‌طرف خودش بکشد، که شهاب دست پیرمرد را فشرد و به سمت ماشین آمد. وقتی شهاب در ماشین را باز کرد و سوار شد تازه سینا نفس راحتی کشید: _ این پیرمرد کی بود؟؟ سرایدار خونه روبه‌رویی بود؟؟ چی گفت؟؟ نصف عمر شدم!!! شهاب دستی میان موهایش کشید و صندلی ماشین را کمی عقب داد تا پاهای بلندش راحت باشد و گفت: _الان راه بیفت که دیگه اینجا امن نیست. غیر از دوربین بالای خونه، دوربین ساختمان روبرویی هم‌ روی این خونه تنظیم‌شده و از اون دوربین من رو دید که اومده بود سراغم.