🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ادامه قسمت قبل توی سنگر نشسته بودیم.یکدفعه صدای مهیب انفجار آمد.پریدیم بیرون.. یک گلوله توپ مستقیم به اطراف سنگر ما اصابت کرده بود. گفتم بچه ها نکنه دشمن میخواد بیاد جلو؟؟ در اطراف سنگر ما و بر روی یک بلندی،سنگر کوچکی قرار داشت که برای دیده بانی استفاده میشد.مسئول دسته ما به همراه دو نفر دیگر دویدند به سمت سنگر دیده بانی. احمد آقا که معمولا انسان کم حرفی بود و آرام حرف میزد.. یکباره فریاد زد:بایستید. نرید اونجا!! هر سه نفر سر جای خود ایستادند! احمد آقا سرش را به آهستگی پایین آورد.. همه با تعجب به هم نگاه میکردیم! این چه حرفی بود که احمد آقا زد؟چرا داد زد؟؟! یکباره صدای انفجار مهیبی آمد. همه خوابیدند روی زمین! وقتی گرد و خاک ها فرونشست به محل انفجار نگاه کردیم.از سنگر کوچک دیده بانی هیچ چیزی باقی نمانده بود! 🔸ادامه دارد .. ❀•┈┈•⚘️🕊•┈┈•❀ @bashohadaaa1