دردهایمان تازه شد...
روزهایی که دوستان شهیدمان را خوابیده در تابوتهای مزین به پرچم مقدسمان، روی دستهایمان مشایعت کردیم.
دستهایی که تمام وجودمان را در آغوششان میفشردند، اما آخرین بار بود، آخرین وداع...
و ما با همان دستها، تنهای پر از افتخارشان را به خاک سپردیم.
نه از سر جدایی، که از سر عهدی ناگسستنی؛ خاک، امانتدارشان شد، و ما، پاسدار یادشان.
هر روز که گذشت، شهر از هیاهو تهیتر شد، اما داغ این وداع بر قلبمان ماند.
صدای مارشهای نظامی هنوز در گوشهایمان طنینانداز است، اما در میان نغمههای افتخار، خلأ نبودنشان را حس میکنیم...
و ما ماندهایم، میان شورِ رفتگان و سکوتِ ماندگان.
با یاد لبخندهایشان، با یاد شانههایی که همسنگرمان بودند، با یاد دلهایی که با اولین سوت قطار، از این خاک پرکشیدند.
اما مگر شهیدان میروند؟ مگر یاران ما گم میشوند؟
آنان در دل تاریخ، در سطرهای نوشتهنشدهی خاطراتمان، در لحظههایی که بغض گلویمان را میفشارد، زندهاند.
کجایید، ای سبکروحان عاشق؟
هرجا که پرچم افتخار برافراشته شود، هرجا که نامشان بر زبان آید، آنجا حضور دارند.
نه در گذشته، نه در خاطره—که در همین لحظه، در همین ثانیه، کنارمان ایستادهاند.
https://eitaa.com/bashohadataazohoor