💥روایت لحظه شهادت «علیاصغر لری گوئینی» از زبان پدرش
🔹روایت خبرنگار روزنامه فرهیختگان، از مردی که فرزندش مقابل چشمانش شهید شد:
بخش کودکان بود، وارد اتاق شدم، این مرد رو دیدم، تعجب کردم، از روبالشتی زیر سرش هم مشخصه که بخش کودکانه...
روی تخت بغلی هم بچه سه سالهای دراز کشیده بود (علم غیب ندارم، پدرش گفت) بچه همین آقا بود که اینجا با تیر تو بدن و وضعیت روانی نامطلوب بطوریکه حتی از خالی شدن اتاق هم ترس داشت؛ کنار پدرش دراز کشیده بود.
ماجراش رو، مثل قبلیها، بی کم و کاست از زبون خودش مینویسم:« موقع اذان مغرب بود، دور ضریح خلوتتر از باقی اوقات، فرصت مناسب بود برای عکس گرفتن. از سیرجون اومدیم با خونواده، بچهها رو جلو ضریح گذاشتم، گفتم دستتون رو بذارید رو پنجرههای ضریح آقا، به گوشی نگاه کنید من عکس بگیرم.
داشتم آماده میشدم که ازشون عکس بگیرم، یکدفعه صدای جیغ و داد همهجا رو برداشت. فقط جیغ و اینکه میشنیدم فرار کنید. گیج شدم، نمیدونستم چیشده تا اینکه صدای تیراندازی نزدیکتر شد.
بچه بزرگم ۸ سالش بود، دستشو گرفتم و این کوچیکه رو هم بغل کردم دویدیم. رفتیم پشت یکی از این کولرگازیهای ایستاده، پناه بگیریم.
بچهها رو خوابوندم زمین و خودمو انداختم روشون که تیر نخورن. اون نامرد ما رو دید و شروع کرد تیراندازی، هی داد میزدم نزن بچهست، نزن، ولی کارشو کرد. پسر بزرگم یک لحظه سرشو از زیر بدن من اورد بالا ببینه چیشده که تیر خورد بهش و ...»
پسرش حرف نمیزد، ترس و تنهایی همه وجودش رو گرفته بود. پرسیدم تونستی آخرین عکس رو از پسرت بگیری یا نه که بغض هردومون ترکید.