رفت كتاب را آورد. گفت: «اصلاً به من مربوط نيست، ببين امام چي نوشته.» جمله را كه خواند، كتاب را بست. سرش را انداخت پايين. فكر كرد و فكر كرد. بعد از چند دقيقه سكوت گفت: «باشه». خيلي به حضرت امام ارادت داشت. معتقد بود فرامين ولي فقيه، در واقع، دستورات اهل بيت(ع) است. هروقت‌ ما گفتيم: «امام» مي‌گفت: «نه! حضرت امام». يك روز رفت پيش مسعود و گفت: «مي‌خواهم برم جبهه» ايام عمليات مرصاد بود. مسعود گفت: «حق نداري». گفت: «بايد برم». مسعود: «جبهه مال ايراني‌هاست؛ تو برو درست رو بخوان». گفت: «نه! حضرت امام گفتند واجب است.» فرداي آن روز، رفته بود لشگر بدر و به عنوان بسيجي، اسم نوشته بود و رفت عمليات مرصاد. هنوز يك هفته نشده بود كه خبر شهادتش را آوردند. آن موقع، تقريباً بيست و چهار سال داشت. از زمان بلوغش تا شهادت هشت ـ نه سال بيشتر عمر نكرد، ولي هرروز يك‌قدم جلوتر بود. مسيحي بود، سني شد، و بعد شيعه مقلد امام شد و مترجم و بالاخره رزمنده. چقدر راحت اين قوس صعودي را طي كرد، چقدر سريع. كمال، آگاهانه كامل شد و در يك كلام، بنده خوبي شد. يكي از دانشجويان ايراني مقيم فرانسه مي‌گويد: اگر «كمال كورسل» شهيد نمي‌شد، امروز با يك دانشمند روبه‌رو بوديم، شايد با روژه‌ گارودي ديگر! كمال عزيز! ريشه‌هاي باورت در ضمير ما، تا هميشه سبز باد!