شهید کاظم رستگار با تلاشهای زیاد معنوی و مراقبت از نفس، خود را از هرگونه دلبستگی به دنیا رها ساخته و تنها دل به محبت خدا بسته بود. زمانی که میخواست وارد جبهه شود مادرش رضایت نمیداد. شبی بهخواب میبیند که مردی سبز پوش یک دست لباس نظامی به او میدهد و میگوید: «بپوش» خواب را برای مادرش شرح میدهد و به این ترتیب دل مادر به رفتن فرزندش رضا میدهد. حاج کاظم دل از دنیا بریده بود. حتی در خوراک نیز امساک میکرد. یکروز برادر بزرگش که در جبهه با هم همراه بودند میبیند وی پشت یکی از سنگرها نشسته و سفره رزمندهها را جلویش باز کرده و تنها گوشه نانهایی که ته سفره مانده را برای ناهار تناول میکند.
کاظم گمنام و بیآلایش بود. برادرش زمانی متوجه سمت فرماندهی او شد که نیروها در جمعی نشسته بودند تا فرمانده لشکر10 سیدالشهدا بیاید و برایشان سخنرانی کند. حاج کاظم و برادر بزرگترش نیز در میان جمع حضور داشتند. فرمانده را از جایگاه صدا زدند کاظم از جایش برخاست برادرش گفت: بنشین! چرا بلند شدی؟ اما چند لحظه بعد کاظم بود که پشت تریبون، سخنرانی میکرد...
#یادش_با_صلوات