📌 فرزند شهیدی که دوبار طعم یتیمی را چشید. 🔹️ محمدرضا مومنی که بعد از شهادت پدرش با شهید سعید شاهدی زندگی میکرد روایت می‌کند : 💠 زمانی كه مرا از مدرسه به خانه آوردند حدس زدم باید اتفاقی افتاده باشد. ◇ دلم لرزید و با خودم گفتم: سلام بابا، همیشه كه به خانه می‌آمدی من و صادق را درآغوش می‌كشیدی و می‌بوسیدی، اما حالا چرا بلند نمی‌شوی؟ نكند دوباره یتیم شده باشم. ◇ آن لحظه كه در كانون ابوذر بدن مجروحت را غسل می‌دادند غم بزرگی در دلم ریخت. هرچه به آنها اصرار كردم اجازه ندادند ببینمت. ◇ به آنها گفتم بابا سعیدم مرا از پسر خودش هم بیشتر دوست دارد. باید به اندازه تمام سال‌های یتیمی چهره‌اش را ببینم. یك بار دیگر دستش را بلند كنم و بر سرخود بكشم. دستان پر مهری كه خیلی چیزها را به من یاد داد. ◇ پدر شهیدم را به خاطر ندارم ولی هیچگاه بابا سعید را فراموش نمی‌كنم. خصوصاً زمانیكه با هم نماز می‌خواندیم. ◇ می‌دانم از چند روز دیگر بهانه‌گیری‌های فرزند کوچکش هم شروع می شود. به عكس بابا خیره می ‌شود و بزرگ که شد خواهد فهمید پدرش برای چه و به كجا رفته است.