!! 🌷وقتی از آموزش نیروها در ایسین برگشت با وجود این‌که هنوز آثار شیمیایی در بدنش بود به من گفت: مادر چند تا لباس برام بگذار می‌خواهم برگردم جبهه. گفتم: اسحق تو حالت خوب نیست یکم استراحت کن بعد برو. گفت: نه مادر عملیاته باید برم فقط برام یه کفش کتانی بذار از همون کتانی‌ها که کف آن سبز رنگ و سبکه، این‌جوری تو میدان مین می‌رم رو زیر پام احساس می‌کنم وگرنه با پوتین متوجه نمی‌شم، این‌جوری اگه شهید شدم از کفشی که پوشیدم می‌تونید منو شناسایی کنید. گفتم: اسحاق این حرفا رو نزن. 🌷قبل از رفتن نهار را با هم خوردیم لباسش را پوشید آب و قرآن آوردم و از زیر قرآن ردش کردم. قرآن را از داخل سینی برداشت و بوسید و گفت: ای کلام‌الله مجید من خیلی زخمی شدم، دیگه ازت می‌خوام که این‌دفعه که می‌رم برنگردم و شهید بشم. گفتم: مادر نگو این حرفو! تو بمون برای اسلام خدمت کن. قرار نیست که همه برن شهید بشن تو باید برگردی. قرآن را بوسید و داخل سینی گذاشت پشت سرش آب ریختم و تا دم در باهاهش رفتم. از در خانه که بیرون رفت، دور تا دور خانه را گشت و دوباره برگشت جلوی در خانه، سر و صورت من را بوسید و گفت: مادر دیدار بعدیمون آخرت؛ دیگه همدیگرو نمی‌بینیم حلال کن.... 🌷زیر درخت گارم زنگی بزرگی که در حیاط خانه بود؛ دیگ، دو گونی برنج گذاشته و پای درخت یک گوسفند بسته بودیم. نذر کرده بودم که وقتی اسحق صحیح و سالم برگشت گوسفند بکشیم و براش آستین بالا بزنیم اما وقتی خبر شهادتش را آوردند آن گوسفند را جلوی جنازه‌اش سر بریدند. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز اسحق اسطحی راوی: خانم جاریه بلالی‌پور بندری مادر گرامی شهید 📚 کتاب "آواز گندم‌ها"