دلــم آرام نمی شد. برگشــٺم دوباره نگاهــݭ ڪردم. همه گفتݩ :{بوســش ڪن!! بقیہ هــم مے خوان وداع کنن.} دوبــاره خـم شـدم. نیمه صورٺ ڪبودش را بوسیــدݥ. دیگــر حـــس میڪردم نفســݥ بالا نمی آیـد. آن یڪ بوسہ نفســم را گرفټ. چیــزی چنگ زده بــود بہ گلــویم و راه نفســم را بند آورده بود و نمی گذاشـٺ زبانــم بچرخــد.... بریده بریده گــفٺـم :{مَ...مَنو بِ..بِ ببرید،بیرون،بیرون}