داستان دید محدود 🌿 مردی با دوچرخه بـه خط مرزی می‌رسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی می پرسد: “در کیسه ها چه داری؟” او می‌گوید: شن مامور وی را از دوچرخه پیاده می کند و چون بـه او مشکوک بود، یک شبانه روز وی را بازداشت می کند، ولی پس از کنترل فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابر این بـه او اجازه عبور می‌دهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا… این موضوع بـه مدت سه سال هر هفته یک‌بار تکرار می شود و پس از ان مرد دیگر در مرز دیده نمی‌شود. یک روز ان مامور در شهر وی را میبیند و پس از درود و احوال پرسی، بـه او می‌گوید: من هنوز هم بـه تو مشکوکم و می‌دانم کـه در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردي؟ قاچاقچی می‌گوید: در کار قاچاق دوچرخه! بودم و تو در کسیه شن دنبال مدرک بودی بعضی وقت ها دید ما محدود میشود و موضوعات فرعی ما را بـه کلی از موضوعات اصلی غافل می کند! @basijhonarmandan