﷽✍روايت جذاب 🔺مرحوم آيت الله حائري شيرازي از انتخاب مقام معظم رهبري به عنوان رهبری ، در مجلس خبرگان (۱) 🔹بسم الله الرحمن الرحيم قبل از اينکه وارد اين بحث بشوم، داستاني را نقل مي کنم. حضرت عيسي(ع)همراه با حواريون خود از جائي عبور مي کرد. گنجي ديدند. حواريون گفتند ما اين گنج را دفن کنيم تا به مستحقش برسد. 🔸عيسي(ع)فرمود: «من به آبادي و به سراغ گنج خودم مي روم.» آمد و به خانه پيرزني رسيد و گفت: «شما امشب مهمان قبول مي کنيد؟» 🔺 طرف چهره نوراني حضرت عيسي(ع)را ديد و خيلي استقبال کرد و اتاقي را مرتب کرد و حضرت عيسي(ع)در آنجا مستقر شد. 🔺پسر آن پيرزن خارکش بود و خار به خانه آورده بود که ناني تهيه و با آنچه در حد استطاعتشان بود، از عيسي(ع)پذيرائي کنند. 🔹عيسي (ع) به آن جوان فرمود: «احساس مي کنم ناراحتي. به من بگو شايد بتوانم برايت کاري کنم.» 🔺جوان گفت: «من خارکش هستم. از کنار قصر سلطان عبور مي کردم، چشمم به دخترش افتاد و عشق او در دلم آتش افروخت. چون امکان خواستگاري او را ندارم، درد من خوب شدني نيست.» 🔸عيسي(ع)فرمود: «فردا برو و به سلطان بگو که به خواستگاري دخترش آمده اي و هر چه هم گفتند تو هيچ نگو و بپذير!»خارکش رفت و گفت :«مي خواهم با شاه ملاقات کنم.» 🔺گفتند: «بايد بگوئي براي چه مي خواهي شاه را ببيني.» گفت: «آمده ام خواستگاري دختر شاه.» خبر به گوش شاه رسيد و گفت: «بيايد ببينم چه مي گويد.» 🔺خارکش به حضور شاه رفت و شاه گفت: «بايد اين مقدار الماس و اين مقدار طلا و اين مقدار جواهرات و اشياي و زين بياوري . »جوان گفت: «باشد.» برگشت پيش عيسي(ع). ايشان نماز خواند و دعا کرد و اين چيزها فراهم شد. 🔹پسر خارکش آنها را برد و پادشاه گفت: «به تو دختر مي دهم، به شرط اينکه مشاورت را بياوري تا او را ببينم.» 🔺 عيسي(ع)آمد و پادشاه دخترش را به خارکش داد و او را وليعهد هم کرد. همان شب شاه از دنيا رفت و اين پسر شد پادشاه و همه براي تبريک آمدند. 🔸عيسي(ع)هم براي خداحافظي آمد و با او خلوت کرد. پسر پرسيد: «من در فاصله دو روز از خارکشي به سلطاني رسيدم. سئوالي داري . تو که مي تواني در ظرف دو روز، يک خارکش را تبديل به سلطان کني و دختر سلطان قبلي را هم به او بدهي، چرا خودت اين طور زندگي مي کني؟» 🔸عيسي(ع)پاسخ داد: «اگر تو عالم معنا را ببيني، آن وقت مي بيني که اين دنيا چقدر بي ارزش است و مي فهمي چرا من قبول نمي کنم و اين گونه زندگي مي کنم.» 🔺جوان گفت: «تو براي خودت، نجات از اينها را انتخاب کردي، آن وقت مرا به اين قضايا مبتلا کردي؟چرا مرا به سلطنت رساندي؟» گفت: «براي اينکه وقتي دلشکسته بودي، اين را خواستي. 🔹 من سلطانت کردم که آزمايشت کنم. اين را مي خواهي يا آن را؟ گفت: «نه!سلطنت را نمي خواهم، تو را مي خواهم.» 🔺 لباس سلطنت را بيرون آورد و لباس خودش را پوشيد و همه چيز را رها کرد و همراه عيسي(ع)راه افتاد. عيسي(ع)به حواريون رسيد و گفت: «اين گنج من است». ادامه دارد ...... 🖊منبع: پاسدار اسلام شماره ۳۴۲