🔻مادر شهید بیژن حافظی سکوت خود را شکست: بتول مهدی نیا هستم از طایفه آملی ها ۱۳۲۰ در شهرستان آمل به دنیا آمدم. ۱۶ سالم بود که با حاج آقا ازدواج کردم و ثمره زندگی ۶۰ ساله ما دو فرزند پسر و دو دختر بود. بیژن بچه اول ما بود بسیار دوست داشتنی، با سختی بزرگش کردم زمانی که سر بیژن باردار بودم پدر عزیزم را از دست دادم و این برای من که عزیز دردانه اش بودم بسیار سخت بود. شب تولد دردم زیاد شد و نتوانستم طاقت بیاورم به خانه آمدم و به کمک چند تا از دوستان و خانم قابله قدیمی بچه در خانه به دنیا آمد و اسمش را عموی بزرگش بیژن گذاشت. هر چقدر بزرگتر می شد بیشتر به دل می نشست بچه باهوشی بود. اول فکر می کرد و بعد حرف می زد. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه حکیمی، راهنمایی در دبستان طالب آملی و دبیرستان هم مدرسه طبری(امام خمینی ره) به پایان رساند. هیچ وقت ایراد نمی گرفت آنقدر پسر خوش قلب و مهربانی بود که شاید بچه های همسن و سال خودش این خصوصیات را نداشت و نه تنها از نوع غذا ایراد نمی گرفت بلکه دستم را می بوسید و می گفت خیلی هم خوشمزه است. یک روز که برای فروش خانه ییلاقی مان به نمارستاق رفتیم وسایل مان را به آمل فرستادیم و خودمان به آبگرم رفتیم و وقتی به خانه اامدیم دیدیم همه چیز مرتب و سر جایش قرار دارد. از همسایه روبرویی پرسیدیم کسی به خانه ما آمد گفت پسر قد بلندی با سر تراشیده اینجا بود و خانه را تمیز کرد و و با ساکش رفت. شهید با بچه محلهایش فرق داشت از همان بچگی عاشق امام حسین بود. دوره رژیم پهلوی که همسن و سالهایش آلبومی پر از عکس هنرمندان و هنرپیشه ها داشتند دل مشغولی بیژن ۱۷ ساله من عکسهایی از دسته جات سینه زنی آملی ها، مشائی ها، اسکی ها، نیاکی و عکسهای دسته جمعی با دوستانش بود. مریضی و نذر علی اصغر(ع) سه سالی از زندگی مشترک ما می گذشت که سال ۱۳۳۹خدا بیژن را به ما داد و تقریبا دو سالش بود که متوجه آبله های کوچک در بدنش شدیم، حسابی ترسیدیم نذر کردم که خوب شود و من هم تا جایی که عمرم قد بدهد بین هیئت عزاداران به نیت علی اصغر امام حسین (ع) شیر پخش کنم. تو اسارت هم نذرش را ادا می کردم از زمانی که فهمیدیم اسیر شد با امید به بازگشتش هم ماه رمضان فطریه اش را می دادم و نذرش را نیز ادا می کردم. امسال زنداداشش خواب عجیبی دید و فردایش یک دبه بزرگ شیر خرید و در کلاس قرائت قرآن پخش کرد. حضورش را در خانه احساس می کردم در تمام سالهایی که از پسرم بی خبر بودم هر لحظه احساس می کنم در خانه هست و با او حرف می زنم و تمام اتفاقات روزانه را برایش تعریف می کنم که امروز برادر و خواهرت اینجا بودند فقط جای تو خالی است، اگه بدونی چقدر دلم برایت تنگ شده است. عمویش می خواست بیژن را برای ادامه تحصیل به آمریکا ببرد ما تو کوچه تختی زندگی می کردیم و پدرش فروشگاه لباس داشت. بیژن نوه بزرگ خاندان حافظی بود، به همین خاطر عمویش که در آمریکا زندگی می کرد در تماس تلفنی از ما خواست تا او را به آنجا بفرستیم ولی شرطش این بود که قبلش زبان انگلیسی را یاد بگیرد بنابراین پسرم را به تهران فرستادیم. بعد از ده روز که پدرش برای خرید جنس به تهران رفت بیژن به مغازه ما زنگ زد و به پدربزرگش گفت که به سربازی رفته و آن خدابیامرز هم با گریه به خانه آمد، اولش تصور کردم برای شوهر یا بچه هایم اتفاقی افتاده اما دیدم می گوید نگران نباش پسرت زنگ زد که من داوطلبانه به ساری رفتم و ثبت نام کردم و لباس سربازی هم پوشیدم فک کردم چون سنش بالاست حتما دارد اشتباه می کند. بسیار باهوش بود بیژن بسکتبالیست و عضو گروه تئاتر مدرسه شان بود چهارم دبیرستان برای شرکت در کلاس کنکور به تهران رفت و سال ۵۷ به عنوان سردسته گروههای دانش آموزی انقلابیون، شعارهای ضد رژیم می دادند که همان روز جلوی در مدرسه، دختر دانش آموزی به ضرب گلوله گاردی ها به شهادت می رسد و روز بعد مدیر مدرسه پشت بلندگو اعلام کرد مدرسه تحت نظر ساواکی هاست و ما هم اختیاری از خودمان نداریم، همه دانش آموزان وسیله های شان را جمع کنند و به شهرستان های خود که هنوز شلوغ نشده برگردند. بعد از دو ماه به آمل آمد و در مدرسه امام خمینی(ره) ادامه تحصیل داد و دیپلمش را گرفت. شب نویسی دست نوشته ها، پیامهای امام و شعارهای علیه شاه را روی دیوارها و در خانه ها می چسباندند و برای احتیاط، لوله هایی را از قبل اماده می کردند و زیر پل معلق می گذاشتند. یکی از شبها به محض حمله گاردی ها زیر پل رفتند و آن لوله را جلوی دهان شان گذاشتند تا بتوانند نفس بکشند که تقریبا ۵ ساعت طول کشید به همین خاطر سه شبانه روز در بیمارستان بستری شد که من خبری از او نداشتم و وقتی مرخص شد هنوز آثار کبودی در صورتش بود. 👇👇👇👇👇