#حکایتــــــــ...
پادشاهی وزيری داشت كه هر اتفاقی میافتاد میگفت: خيــر است!!
روزی دست پادشاه در سنگلاخها گير كرد و مجبور شدند انگشتش را قطع كنند، وزير در صحنه حاضر بود گفت: خير است!
پادشاه از درد به خود میپيچيد، از رفتار وزير عصبی شد، او را به زندان انداخت،
یک سال بعد پادشاه كه برای شكار به كوه رفته بود، در دام قبيلهای گرفتار شد كه بنابر اعتقادات خود، هر سال یکنفر را كه دينش با آنها مختلف بود، سر میبرند و لازمه اعدام آن شخص اين بود كه بدنش سالم باشد.
وقتی ديدند اسير، يكی از انگشتانش قطع شده، وی را رها كردند آنجا بود كه پادشاه به ياد حرف وزير افتاد كه زمان قطع انگشتش گفته بود: خير است!
پادشاه دستور آزادی وزير را داد وقتی وزير آزاد شد و ماجرای اسارت پادشاه را از زبان او شنيد، گفت: خير است!
پادشاه گفت: ديگر چرا؟؟؟
وزير گفت: از اين جهت خير است كه اگر مرا به زندان نينداخته بودی و زمان اسارت به همراهت بودم، مرا بجای تو اعدام میكردند!
در طريقت هرچه پيش سالك آيد خير اوست
در صراط مستقيم ای دل كسی گمراه نيست...
@basirat283