بسمربالشهادت🥀✨
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمتنوزدهم
منو دیده بود قبلا ممکن بود شناسایی بشم
همینطور منتظر بودم که خانمه اومد و صدام زد
خانمه: خانم بفرمایید این آدرس شماره خودم رو هم زیرش نوشتم کاری داشتید من درخدمتم
رضوانه: بسیار متشکرم لطف کردید فی امان الله
سریع برگشتم سمت ماشین و سوار شدم
زینب: خب چی شد موقف شدی؟
رضوانه: موفق که شدم هیچ جلوتر هم هستیم
زینب: آقای عظیمی ماشین و تو اون یکی کوچه نگه داشتن منتظرن تا بریم و ماشین و عوض کنیم
رضوانه: خب منتظر چی هستی برو دیگه
زینب: چقده خوشگل شدی
رضوانه: هان چی میگی
زینب: پوشیه رو میگم
رضوانه: آهان تا اطلاع ثانوی ما از عراق اومدیم و این شهر و نمیشناسیم
زینب: بابا دمت گرم
رضوانه: برو دیگه
دور زدیم و رفتیم یه کوچه عقب تر
زینب ماشین و نگه داشت و آقاسهیل با دیدن ما از ماشین پیاده شد
رضوانه: سلام خسته نباشید
زینب هم سلام کرد
سهیل: سلام شما هم خسته نباشید این سوئیچ ماشین خدمت شما
رضوانه: تشکر
سهیل: کاری هست بفرمایید انجام بدم
رضوانه: اگه بشه این دور و اطراف باشید با اجازه
سهیل: به سلامت
خواستم بشینم پشت فرمون که آقا سهیل صدام زدن
سهیل: خانم مهدوی
رضوانه: بله؟
سهیل: عماد حالش چطوره؟
رضوانه: الحمدالله بهوش اومده
سهیل: خداروشکر
تشکر کردم وسوار ماشین شدم زینب بغل دستم نشست
کمی جلوتر از ساختمون نگه داشتم میخواستم دنبال جای بهتری بگردم که رها با ماشینش از پارکینگ ساختمون خارج شد
زینب: عه خودشه
رضوانه:....
منتظر موندم تا از کوچه خارج بشه سریع ماشین و روشن کردم و افتادم دنبالش
زینب: ساعت یازده و ده دقیقه سوژه با ماشین ۲۰۶ قرمز رنگ از ساختمان خارج شد
با حفظ فاصله تعقیبش میکردم حدود ده دقیقه تو خیابون پرسه زد و آخرش رفت و کنار یه کافی شاپ نگه داشت
اون طرف خیابان نگه داشتم
زینب: تو بشین همینجا من برم ممکنه تو رو ببینه و لو بره
رضوانه: باشه مواظب خودت باش
زینب: هرچند یه تعقیب سادس ولی باشه
زینب از ماشین پیاده شد رها هم رفت داخل کافی شاپ میتونستم ببینمش وقتی که رفت داخل با یه مردی سلام و احوال کرد ونشستن رو صندلی کنار خیابون
کمی که روش زوم کردم دیدم پرهامه وای نه ینی همه ی اتفاقا زیر سر ایناس؟
.
.
ادامهدارد...
بهقلمبنتالرقیه
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad