✨🌱بسمربالشهادت🌱✨
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمت[بیستوسه]
هادی یه نگاهی از سر حرص انداخت. زدم رو بازوش و گفتم: چته تو
هادی که نتونست جلوشو بگیره زد زیر خنده منم اینبار با حرص گفتم: میگی چته یا بزنم بچسبی کف زمین
هادی: برادر من چرا میپیچونی خو بچه ها گزارششو دادن
مقداد: گزارش چیو
هادی: خانم مهدوی و...
مقداد: عه پس بلاخره خبرش به توعم رسید😐
هادی: بله داداش حالا تعریف کن
مقداد: تعریف کنم بری بزاری کف دست بچه ها
هادی:نه داداش راز دارم
مقداد: آره جون ننت بیا برو وقت منو نگیر
هادی: بلاخره معلوم میشه😂
‹هادی›
مقداد به اصرار عماد رفت که یه آتل بخره ببنده دستش منم از سر پا وایستادن خسته شده بودم و نشستم رو صندلی
آقا مرتضی
خب خانم مهدوی تا قبل خروج رها از ساختمون چیزی دریافت کردین؟رضوانه: بله منو خانم رسولی تو ماشین نشسته بودیم که دیدم یه خانمی همش ماشین مارو زیر نظر داره خانم رسولی گفتن که خدمتکار رهاست بعد احساس کردم که شک کرده بهمون برای همین در قالب دوتا مسافر که از عراق اومدن رفتم پیششون تقاضا کردم آدرس هتل نزدیکی رو برام بدن ایشون هم محبت کردن و شماره تلفنشون رو دادن تا اگه کاری داشتیم باهاشون تماس بگیریم به نظر میومد از کارایی که رها انجام میده مطلع نباشن خانم خوبی بود
آقا مرتضی: ممنون پس یه قدم جلو تریم میتونیم از طریق خدمتکار رها اطلاعات بیشتری رو از رها به دست بیاریم
امیر مهدی لطفا شماره رو بررسی کن
کاغذ رو از تو کیفم در آوردم و گرفتم سمت آقای محمدی نشستن پشت لپ تاب و شروع کردن به وارد کردن شماره
امیر مهدی: این شماره متعلق به نسرین فیضی هست
دانیال: به نظرم اگه فرد مورد اعتمادی باشه میتونیم از طریقش تو خونه رها شنود و دوربین جا ساز کنیم اینطوری کارامون راحت تر پیش میره
سهیل: ولی ممکنه خانم فیضی چنین کاری رو قبول نکنه و اگه رها با این باند ارتباطی داشته باشه کل پرونده رو هواس
خانم رسولی: به نظرتون کارش با پرهام چی میتونه باشه؟ چون فقط رمزی حرف میزدن...
آقا مرتضی: هرچی هست کارشون رو میخوان تو مترو انجام بدن شاید بمب گزاری یا تهدید یا هر کار دیگه ای
دانیال: آخه به نظر میومد رها یه نوچه ساده باشه
سهیل: هنوز هیچی معلوم نیس
‹مقداد›
با اصرار عماد رفتم تا یه آتل بخرم ببندم دستم تا دودمانم و به باد نده😐
بارون همچنان داشت میبارید دوباره به لحظه تیر خوردن عماد فکر کردم چطوری آخه تو اون تاریکی میتونست بخوره تو قلبش ولی ولی دوتاشم خورد تو پهلوش چطوری میشه آخه...
یه لحظه یادم اومد: تو عملیاتی کربلایی شهدا معمولا از ناحیه پهلو تیر میخوردن رمز عملیات یا زهرا بود
و با یاد آوری این متن تمام بدنم لرزید زیر لبم گفتم یا خانوم فاطمه زهرا«س»💔
وارد داروخانه شدم و آتل خریدم بستم به دستم ولی درد میکرد شاید از جاش در رفته بود هرچی بود بیخیالش شدم و برگشتم بیرون تو راه برگشت بیمارستان بودم که گوشیم زنگ خورد... گوشیو که از جیبم در آوردم دیدم گوشی عماده پس گوشی من کو؟😐
سیو شده بود حاج سید ترابی
بر داشتم.
مقداد: سلام حاجی خوبی
حاجی: سلام مقداد تویی
مقداد: بله بله خودمم
حاجی: عماد کو؟
مقداد: در حال استراحت
حاجی: تو کجایی؟
مقداد: اومدم آتل بخرم
حاجی: تو چرا
مقداد: دستم ضرب دیده
حاجی: حال عماد چطوره؟
مقداد: خوبه الحمدالله
حاجی: مقداد چرا نصفه حرف میزنی تا من نپرسم هیچی نمیگی😐
مقداد: شرمنده حواسم نبود😂
حاجی: برو برو مزاحم نشو
خودمم میام آدرس بفرس
حاجی گوشی و قطع کرد منتظرهم نموند حاجی انگاری شما زنگ زدیااا
خندیدم و برگشتم بیمارستان
هادی با دیدن من از جاش بلند شد
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad