بسمربالمهدی...🌱
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان...
#قسمت[چهلونه]
محسن: راحله اینطوری که من میمیرم از نگرانی...
راحله: نمیر جانم بزار برم بعد
محسن: نچ نچ باش برو ولی مواظب باش خب؟
راحله: محسن جان شغلم همینه توهم انقده غر نزن ناسلامتی پاسدار این کشوریاا
محسن: چشم
راحله: فعلا یاعلی
محسن: علی یارت
از خونه زدم بیرون. تاریکی کوچه باعث میشد خوف بگیرم. بارون یکسره داشت میبارید... با بادی که خورد تو صورتم پالتوم رو کیپ تر کردم و چادرم رو محکم تر گرفتم... گوشی همچنان تو دستم بود. حس بدی داشتم نسبت به پیام بی موقع آیه...
پا رو دلم گذاشتم و شماره ی آیه رو گرفتم... هرچی زنگ میزدم رد میکرد... نگرانیم داشت بیشتر میشد... وقتی رسیدم کنار پارک اطرافمو نگا کردم...
آدرس دوباره تو ذهنم مرور شد: پارک سر کوچه. نیمکت زرد رنگ رو به روی بانک ملت...
با نیمکت زرد رنگ فقط بیست متر فاصله داشتم... اما دلشوره هام اجازه نمیداد برم داخل پارک... خیابون خلوت خلوت بود... گاه گاهی ماشینی با سرعت رد میشد... که بجای دلگرمی بیشتر باعث خوف و رجا میشد... دلم رو زدم به دریا و وارد پارک شدم کنار نیمکت زرد رنگ هیچ کس نبود... این باعث شد تا چند قدم جلوتر برم... اما هیچ خبری نبود... خواستم گوشیم رو بردارم و دوباره به آیه زنگ بزنم که دستی با سرعت روی شونه ام نشست و منو با شدت کشید طرف خودش.... با چشمای از حدقه بیرون زده زل زده بودم به صورت طرف... اما تاریکی اجازه نمیداد قشنگ تشخیص بدم
خواستم خودمو عقب بکشم که سردی اسلحه رو روی پیشانیم به وضوح حس کردم...
با صدای خفه ای گفت: وایستا سر جات. دست از پا خطا کنی پنج تا تک تیر انداز هم زمان جونتو میگیرن...
با اسلحه زد رو کتفم و اشاره کرد که برم اون ور تر... وسط پارک تاریک تر و ترسناک تر بود...
اسلحه رو اینبار سمت قلبم نشونه رفت... با صدای خیلی آروم گفت: فلش و میگیری. نه من تورو دیدم نه تو منو... بعد پر کردن اطلاعات بهت پیام میدم تا فلش و تحویل بدی مفهوم؟
راحله: خیلی عجله کردی من جاسوسی کشورم و نمیکنم
با گفتن این حرف خواستم دستمو ببرم سمت اسلحه و با یه حرکت بندازمش زمین که قبل من صدای شلیک اومد... اصلا فکرشو نمیکردم چنین اتفاقی بیوفته... با صدای آخ ضعیفی دستم و بردم سمت کتفم... گرمای خون رو به وضوح حس میکردم. احساس میکردم از کتفم تا نوک انگشتم بی حسه.... شدت درد خیلی زیاد بود... به زور تعادلم رو حفظ کردم...
گوشی از دستم افتاد زمین... خانمه دستشو برد سمت گردنم و فشار داد.
گفت: من تورو بهتر از هرکسی میشناسم خانم رزمی کار هه. این رزمت به هیچ دردی نمیخوره... بخوای حرکت اضافه کنی گلوله دوم وسط قلبته... حالا فلش و قبول میکنی یا....
راحله: گلوله سوم و چهارم هم نمیتونه منو از حرفم برگردونه...😠
با بی رحمی تمام چاقوشو در آورد و منی که تعادلم ضعیف بود رو به راحتی انداخت رو زمین... چاقو رو گذاشت کنار گردنم... اینبار با صدای خشن تر گفت: برای بار آخر میگم اطلاعات و میرسونی بهم یا پشیمونت کنم؟
با تمام دردی که داشتم به زحمت گفتم: منم... بر...برای...بار...آخر...م...میگم...جا...جاسوسی..و....کشورم...رو...نمی...نمیکنم.
دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد... با اینکه صورتش رو پوشانده بود اما به راحتی میتونستم قیافه ی اون لحظه و شدت عصبی بودنش رو تشخیص بدم...
بعد مشتی که حواله ی کتفم کرد چاقو رو با شدت تمام پایین قلبم فرود آورد. از درد تو خودم مچاله شده بودم... تو اون لحظه به هیچی فکر نمیکردم جز مرگ...
دوباره با اون صدای ضعیفش گفت: بد کردی باهام. دوباره میبینمت...
ازم دور شده بود... تحمل اون همه درد خیلی سخت بود...گوشیم حدود یه متر باهام فاصله داشت ولی از شدت درد و سوزش نمیتونستم تکون بخورم و برش دارم...
.
.
ادامهدارد
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad