🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 رفتیم کانون ،بچه هارو سوار اوتوبوس کردیم و حرکت کردیم بعد نیم ساعت رسیدیم به محل مراسم وارد سالن شدیم از سمت سالن همایش ،رفتیم داخل یه اتاق لباسای بچه ها رو عوض کردیم ، یه لباس ست براشون پوشیدیم  لباس خودمم با بچه ها ست بود  نزدیکای ساعت ۱۰ بود که رفتیم روی سکو  جمعیت زیادی اومده بودن  منم رفتم کنار پیانو نشستم  پیانو رو رو به روی بچه ها گذاشتیم که با دیدن جمعیت هول نشن و فقط به من نگاه کنن  هم ذوق داشتم هم استرس چون اولین تجربه بچه ها توی جمع بود  یه لبخندی به بچه ها زدم - عزیزای دلم آماده این ؟ بچه ها : بهههههله  شروع کردم به آهنگ زدن ،بچه ها هم شروع کردن به خوندن  مادرِ من! مادرِ من!●♪♫ تو یاری و یاورِ من…●♪♫ مادر چه مهربونه… دردِ منو می دونه…●♪♫ بی عذر وُ بی بهونه؛ قصه برام می خونه●♪♫ مادرِ من! مادرِ من!●♪♫ تو یاری و یاورِ من…●♪♫ مادرِ مهربونم؛ قدرِ تورو می دونم…●♪♫ تو، با منی همیشه…●♪♫ من؛ برگم و تو ریشه…●♪♫ مادرِ من! مادرِ من!●♪♫ تو یاری و یاورِ من… بعد از تمام شدن ،همه ایستادن و برای بچه ها دست زدن،منم رفتم کنار بچه ها ایستادم و شادی خودمو باهاشون تقسیم کردم،تو بین جمعیت چشمم افتاد به آخر سالن،باورم نمیشد ،رضا بود آخر سالن،تعدادی دسته گل تو دستش بود و دست میزد اشک از چشمام جاری شده بود ،چه غافلگیری قشنگی بعد از در پشتی رفتیم بیرون چند دقیقه بعد رضا وارد اتاق شد  بچه ها با دیدن رضا پریدن تو بغلش  رضا هم به هر کدوم از بچه ها یه شاخه گل داد بعد اومد سمتم... رضا: روزت مبارک بانوی من (با مشت آروم زدم رو سینه اش): خیلی دیونه ای نرگس:داداش رضا ،پس من چی، منو جزء آمار حساب نکردی؟رضا: مگه تو روز خواستگاریت ،خانوم منو جزء آمار حساب کردی؟ نرگس: ععع داداشیی ،من اینقدر استرس داشتم که اصلا حواسم نبود چند تا استکان گذاشتم... رضا: خوب پس برو از همون آقا مرتضی گل بگیر... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad