◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده
#ســـرباز
🌿قسمت
#صدوسی_وششم
تمام مدتی که تو قبر فاطمه بود،
برای غربت و مظلومیت امام علی(ع) و حضرت زهرا(س) گریه میکرد و اشک هاش روی سنگ های لحد میریخت. آخرین سنگ رو که میخواست روی صورت فاطمه بذاره،
گفت:
-خدایا،این فاطمهی منه...همه آدم هایی که اینجا هستن میدونن چقدر خوب بود...خدایا به حرمت حضرت زهرا(س)، به غریبی امام علی(ع) به فاطمهی من سخت نگیر.
صدای گریه علی بلند شد.حاج محمود گفت:
_علی جان،بیا بالا..این یکی رو من میذارم.
علی با سر اشاره کرد،نه.
آخرین نگاه رو به فاطمه کرد،سنگ رو گذاشت و بلند گریه میکرد.حاج محمود و امیررضا به سختی علی رو بردن بالا.علی لبه قبر نشسته بود و به خاک هایی که روی فاطمه ش میریختن،نگاه میکرد.
بعد از مجلس ختم،
وقتی هیچکس حواسش به علی نبود،از مسجد بیرون رفت.دربست گرفت و پیش فاطمه رفت.پاهاش توان راه رفتن نداشت.به سختی خودشو به قبر فاطمه رسوند.
وقتی به قبر فاطمه رسید،
روی زانو هاش افتاد و بلند گریه میکرد.
اذان شد.همونجا،کنار فاطمه،نماز خوند.
وقتی حاج محمود و پویان و امیررضا متوجه شدن علی نیست،نگران شدن.حاج آقا موسوی گفت:
_احتمالا رفته سر خاک خانمش.
حاج محمود دلش گرفت.سر خاک فاطمه. از این به بعد باید اینجوری میگفتن.
هیچکدوم حال مناسبی برای رانندگی نداشتن.همه با حاج آقا رفتن.وقتی رسیدن هوا تاریک شده بود.
علی با گریه زیارت عاشورا میخوند.
دورتر ایستادن و به علی و مزار فاطمه ش نگاه میکردن.حاج محمود مهمان داشت و باید برمیگشت.پویان موند تا از دور مراقب علی باشه.بقیه برگشتن.
شب از نیمه گذشته بود.
حاج محمود هم سر خاک فاطمه رفت. پویان چند ردیف عقب تر نشسته بود.با اشک دعا و قرآن میخوند.
حاج محمود گفت:
_پویان جان.
پویان ایستاد و سلام کرد.جواب سلامشو داد.سویچ رو گرفت سمت پویان و گفت:
_پسرم،شما برو،من هستم.
با غصه و اشک نگاهش کرد و گفت:
_نه آقای نادری...میخوام بمونم.
حاج محمود دیگه چیزی نگفت،
و پیش علی رفت.علی با چشم های سرخ به قبر فاطمه خیره بود.حاج محمود قرآن علی رو بهش داد.قرآن رو که دید اشک هاش بیشتر شد.همون قرآنی بود که فاطمه بهش داده بود،وقتی تو مسافرخانه بود.قرآن رو گرفت و برای فاطمه قرآن میخوند.
چند روز گذشت.
علی یا تو خیابان ها بی هدف راه میرفت یا مزار فاطمه بود.پویان و امیررضا به نوبت از دور مراقبش بودن.نه خونه حاج محمود میرفت،نه خونه خودش.جای خالی فاطمه رو نمیتونست تحمل کنه.
کنار قبر فاطمه نشسته بود،
و گریه میکرد.امیررضا دیگه نتونست این حال علی رو تحمل کنه.نزدیک رفت و رو به روش نشست.
صداش کرد.
علی با چشم های پر اشک نگاهش کرد.
-داداش آروم باش..فاطمه هم ناراحت میشه با خودت اینطوری میکنی..چند روزه زینب رو ندیدی؟ اصلا میدونی مدام داره بهونه تو میگیره؟ فکر میکنی راضیه دخترشو رها کردی؟ اون طفل معصوم مادرش که رفت،پدرش هم پیشش نباشه!!..بیا بریم خونه.
-خونه من جاییه که فاطمه اونجا باشه.. امیر،داغی به دلمه که تا زنده م ذره ای سرد نمیشه...
سرشو گذاشت روی خاک،
و گریه میکرد.حاج محمود نزدیک شد. برای فاطمه فاتحه خوند و به امیررضا اشاره کرد که بره.
امیررضا رفت.
حاج محمود گوشی فاطمه رو از جیبش بیرون آورد.صدای ضبط شده فاطمه رو آورد،گوشی رو روی مزار گذاشت و رفت.
وقتی علی صدای فاطمه رو شنید....
ادامه دارد...
🌿
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱