بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت پانزدهم»»
کمپ-کنار دکه ها
بابک به جای معرفی اشرار و شاه دوست ها، به لطف همکاری با فرّخ، هر چی آدم لاشی و مریض و ایدزی و سرطانی در کمپ بود به تیبو معرفی کرد و از آنها تعاریفی میکرد که حتی بعدا خودش هم خنده اش میگرفت!
تیبو گفت: بابک تو کارِت حرف نداره. هر چند نگفتی چطور این همه آدمو تو این دو سه هفته شناختی و معرفی کردی اما ازت خوشم اومده. به درد بخور هستی.
بابک جواب داد: انگشت کوچیکه شما هم نیستیم. این دو تا مورد آخری که معرفی کردم خیلی آدمای چیزی هستن. یه حرفا درباره آخوندا و رژیم میگفتن که آدم سرش سوت میکشید.
تیبو گفت: فرستادمشون جایی که بیشتر قدر اینا رو بدونن. بعضیاشون نعشه نبودن؟
بابک: نمیدونم ولی وقتی داشتم براشون تزریق میکردم، فهمیدم اصل جنسن.
تیبو: مگه تو تزریق هم میکنی؟
بابک: یاد گرفتم. از یه بابایی همین جا یاد گرفتم.
تیبو: باریک الله. دیگه فکر کنم 20 نفر شد که معرفی کردی. آره؟
بابک: یادم نیست. بازم اگه به تورم خورد بهت میگم.
در حال حرف زدن بودند که یهو صدای سر و صدا و جیغ و فریاد اومد. بابک پاشد و یه نگا به اطرافش انداخت.
تیبو با تعجب پرسید: صدا از کجاست؟
بابک که گیج شده بود گفت: نمیدونم ولی فکر کنم از طرف حمام میاد.
جمعیت مرد و زن به طرف حمام ها میدویدند. بابک و تیبو هم رفتند ببینند چه خبره؟ پلیس و مامورها هم هر چی تو بلندگو فریاد میزدند تا مردم را متفرق کنند نتوانستند.
جمعیت زیادی جمع شده بود. نمیشد مردم را شکافت و جلو رفت. فقط میشد صداها را شنید.
یکی میگفت: از حمام دومی هست. خون همینجور داره میاد. تمومی نداره.
یکی دیگه گفت: یه دختره رفت داخل. الان هم درو به زور باز کردند دیدند همون دختره است.
مردم از هم میپرسیدند: کیه این؟ چرا خودکشی کرد؟
همین حرفها بود که یهو چند تا مامور آمدند و به زور جمعیت را کنار زدند. بعد از ده دقیقه یک پتو آوردند تا جنازه دختر را در آن بگذارند. لحظات سختی بود. همه منتظر بودند ببینند جنازه کیست؟ تا اینکه دختر بیچاره را پتو پیچ کردند و از حمام درآوردند.
مردم از هم می پرسیدند: کیه؟ کیه این؟
یکی از زن ها گفت: این نامزد همین پسره است.
بغل دستیش پرسید: کدوم پسره؟
زنه جواب داد: همین پاسوربازه دیگه. چی بود اسمش؟
سوزان با نگرانی و وحشت پرسید: شاپور؟ زنِ شاپور؟
زنه گفت: آره. همین. مُرده شورشو ببرم.
سوزان وحشت و بغض فراوانی کرد. از ناراحتی و عصبانیت نمیتوانست چیزی بگوید. فقط دید که جمعیت شکافته شد و جنازه آرزوی بیچاره که در حمام خودکشی کرده بود روی دست سه چهار تا مامور، لای یک پتوی کثیف، پیچیده شده و از جمعیت خارج کردند.
مردم دلشان خیلی سوخته بود. با هم میگفتند بیچاره دختره که پاسوز این قماربازه شد. سوزان که این حرفها را میشنید، عقده و عصبانیتش از دست نادر و شاپور و تیبو خیلی زیادتر میشد. دندان هایش را روی هم فشار میداد و از جمعیت کناره گیری کرد.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
تهران-هتل x
دو تا مامورِ خانم(با کد شناسایی 44 و 45) در یک طرف و خانمی بد حجاب به همراه دختری از خودش بد حجاب تر هم روی مبل های مقابل آنها نشسته بودند.
44: خیر مقدم عرض میکنم خدمت شما. امیدوارم آدرس را راحت پیدا کرده باشید.
مادره جواب داد: خواهش میکنم. هتل خوبیه. معروف نیست اما سر راست بود.
44: میشه بفرمایید شما و دخترتون را چی صدا کنم؟
مادره که از این برخورد اون دوتا خانم خوشش اومده بود جواب داد : خودم که مهشیدم و دخترمم مونیکا.
44: خیلی هم عالی. اسامیتون را میدونستم. گفتم شاید راحت تر باشید که جور دیگه صداتون کنم.
زن با لبخند جواب داد: خواهش میکنم.
44: میرم سرِ اصل موضوع. مشکل شما برای خروج از کشور و اینکه برین پیش همسرتون چیه؟
گفت : والا خودتون که بهتر میدونین. میگن مشکل سیاسی پیدا کرده و این حرفا دیگه.
44: خب هر کس مشکل سیاسی پیدا کرده باشه که خانوادش ممنوع الخروج نمیشن. مشکل دیگری هست؟
با تعجب پرسید: چطور حالا؟ چرا یهو مشتاق شدین من برم پیش شوهرم؟
45: من هم جای شما بودم همین سوالو میپرسیدم. جوابش ساده است. حقوق بشر. این حق شما و دختر و شوهرتون هست که کنار هم باشید. حتی اگر شوهر شما بر خلاف جمهوری اسلامی قدمی برداشته باشه.
خانمه که باورش براش سخت بود گفت: جالبه. تا حالا نداشتیم. هر بار هر جا دعوتم کردند و حرف زدیم، بعدش تا مدت ها اعصابم خورد میشد.
45: کسی یا مجموعه ای به شما توهین و یا آسیبی رسونده؟
جواب داد: نه خداییش. اما خب اعصاب آدم خورد میشه دیگه.
44: حالا دوست دارین برین پیش شوهرتون؟ بازم مایلید یا منصرف شدین؟
گفت: معلومه که دوست دارم. علتشم نمیدونم چرا تا حالا نذاشتن بریم.
45: بسیار خوب. ظاهرا خیلی وقت هم هست که با شوهرتون مکالمه تلفنی نداشتید. درسته؟
دختره سکوتش رو شکست و فورا گفت: دلم خیلی برای بابام تنگ شده.