یه بار تا روضه رو شروع کردم به خوندن یکی از بچه ها اومد در گوشم گفت: بانی پیدا شده کباب میخواد بده! همین الان اعلام کن ، گفتم چی بگم آخه گفت داداش بگو گفتم مطمئنی ××××؟ گفت : خیالت راحت طرف آشناس آقا ما اعلام کردیم چند نفر پاشدن رفتن آدم با خودشون آوردن😂 البته کبابشو من نگفتم خودشون دم در گفته بودن. تقریبا یک ربع ده بود من اشاره کردم چی شد؟ گفت ادامه بده تا غذا رو بیارن ساعت ده شد ، ده و نیم شد ده دیقه به یازده شد انقدر اینا سینه زده بودن داشتن وا میرفتن😂 اشاره کردم به اون نامرد پس چیشد؟ گفت حاجی فکر کنم سر کاری بوده🥹 اولین باری که حس کشتن یه آدم بهم دست داد همونجا بود میخواستم سیم میکروفون دور گردنش بپیچم همونجا دارش بزنم!! گفتم من الان چی بگم مرد حسابی؟ سه ساعته دارن سینه میزنن به پنجاه جا گریز زدم تا غذا برسه بعد میگی سرکاری بوده؟ موقعیت بدی بود گفتم یخورده دیگه ادامه میدیم اینا خسته شن پاشن برن فقط یدفه یه پیرمردی داد زد چیشد پس شام؟ گفتم حاج آقا شرمنده مشکلی پیش اومده سفره احسان کنسل شده!! پیرمرد نه گذاشت نه برداشت گفت: 🤬🤬🤬🤬🤬🤬 گفتم:محبت دارید😥 پاشد رفت ، نامرد با دمپایی اومده بود رفتنی به نشانه اعتراض کفش منو پوشیده بود رفته بود!!!! حتما الان میگید از کجا فهمیدی دقیقا اون برداشته؟ از دمپایی هاش فهمیدیم😂