#داستان_شماره_سه
📎 خروس بیمحل
با مرخصی ۳ روزه که گرفتم، فکر کارهای عقب افتاده بود که دور سرم میچرخید و به شدت منو به دلشوره انداخته بود. حالا با این همه کار و این همه وعده که به مردم داده بودم، چجوری میتونستم به اداره نرم و بمونم تو خونه استراحت کنم؟ سرفههای پی در پی امانمو بریده بود. تازه از دکتر برگشته بودم و سرمایی که بیرون به تنم خورده بود، حالمو خرابتر کرده بود. با بیحالی رو لبه تخت نشستم و نگاهمو دوختم به کیسهٔ داروهایی که گرفته بودم. یا خدا چه خبره؟ با این پولی که امروز خرج دوا و دکتر کردم، فکر کنم پول قسط این ماهم پرید! آخه تو این اوضاع چه وقت آنفولانزا گرفتن بود؟!
بیاختیار رو تخت دراز کشیدم و لحافو رو تنم کشیدم تا از شر این لرزی که به تنم افتاده بود، خلاص بشم که یه دفه صدای زنگ گوشیم بلند شد......
- الو
- سلام آقای مقیمی
- سلام علیکم.
- چه خبر آقا؟ کم پیدایی. امروز ندیدمت تو اداره.
- اهه اهه.... اهه اهه.... آقای غفوری شمایی؟
- اوه اوه، چه سرفهای هم میکنی! بد نباشه.
- راستش مهمون ناخوانده داریم. این جناب ویروس در ما نفوذ کرده و فعلاً داریم تو بدن مبارک ازش پذیرایی میکنیم.
- خیره؛ إن شاء الله خوب میشی. مقیمی جان مزاحم شدم بگم طرحی که منتظر جوابش بودی، امروز اومده تو دستور کار. همین فردا باید آماده بشه؛ ردش کنیم بره.
- جدی؟ نگو تو رو خدا؛ من تا ۳ روز مرخصی دارم؛ نمیتونم بیام.
- ای بابا! نیایی که کار خراب میشه. این طرح حتماً فردا باید بره تو کارتابل ریاست. وگرنه هم اون برنامهای که این همه براش زحمت کشیدیم از اعتبار میفته؛ هم سابقه من و تو میره رو هوا!
- بذار ببینم چکار میتونم بکنم. فعلاً که زمینگیرم!
- به امان خدا. بلکه فردا هرجور شده، بتونی بیایی. یاعلی.
اتاق داشت دور سرم میچرخید. این دیگه چه بساطیه. موندم این جناب آنفلانزا خروس بیمحله یا اون طرح کذایی؟! تب و لرز مجال فکر کردن بیشتر بهم نداد و حسابی رفتم زیر لحاف.
....................................
با صدای در بیدار شدم. جرأت بیرون اومدن از زیر لحاف نداشتم. منتظر شدم هرکی هست خودش بیاد تو اتاق ببینم کی اومده. بعد چند دیقه، صدای باز و بسته شدن در کابینتای آشپزخونه بود که به گوش میرسید. لابد پروینه. اما پروین که خونه بود؛ جایی نرفته بود. یه دفه در اتاق باز شد و پروین بشقاب به دست اومد تو اتاق.
- پاشو رضا؛ چقدر میخوابی؟
با احتیاط یه کمی از زیر لحاف بیرون اومدم و نق نق کنان گفتم:
- سردمه بابا. دارم میمیرم از سرما.
- پاشو ببین مسعودو فرستادم رفته برات چی خریده!
نگاهم افتاد به بشقاب پر از پرتقال؛ پروین نشست کنارم و شروع کرد به پوست کندن پرتقالها. من هم که همچنان مشغول سرفه کردن و ناله کردن بودم.
- پروین بیچاره شدم. تو بدترین موقعیتی که باید برم طرحی که اون همه براش زحمت کشیدمو به نتیجه برسونم، افتادم گوشه خونه.
پروین همینطور که داشت پرتقالو پره پره میکرد و به دستم میداد گفت:
- خدا بزرگه. بگیر بخور که دست من شفاس.
بعد نگاهی به پرتقالها انداخت و با همون لبخندی که رو لبش بود، ادامه داد:
- پرتقال نبین چه ریزه؛ بشکن ببین چقدر هسته داره!
و باز بعد چند لحظه مکث:
- چقدرم آب داره این پرتقال؛ یادم باشه شب آبشو برات بگیرم.
همینطور با پروین مشغول صحبت و پرتقال خوردن بودیم که بعد از گذشت نیم ساعتی گپ زدن با پروین، متوجه شدم منی که جرأت بیرون اومدن از زیر لحاف نداشتم، لحافو کنار زدم و صاف نشستم روی تخت. اصلاً انگار نه انگار چند دیقه پیش سرفه و ناله امانمو بریده بود!
اون شب با خوردن یه سوپ داغ و خوردن آب پرتقال گذشت. صبح که بلند شدم، زنگ زدم به غفوری و گفتم: نگران طرح نباش؛ من دارم میام. همینطور که داشتم آماده میشدم از در برم بیرون، نگاهم افتاد به کیسه پر از دارو و با خودم گفتم:
- آخه مرد تو عقلت کجارفته به جای یه کیلو پرتقال، میری این همه پول دارو و ویزیت دکتر میدی؟!
س حز
http://eitaa.com/rayeheyesib