📎 ایستگاه سلامت
- بیا بیا بیا بیا... خوب!
و بعد صدای ترمز دستی. با بچهها دیگها رو از کامیون اوردیم پایین. بار که خالی شد، راننده اومد به طرفم.
- اخوی اجازه مرخصی میدی؟
- صبر کنید پذیرایی بشید.
- نه، ممنون.
- ولی ما هنوز با شما کار داریم.
- چکار؟
- بار محصولاتمونم با شماس.
- چی هست؟
- اگه عجله نکنید، میگم بچهها لیستو بیارن.
راننده رو راهنمایی کردم به سمت چادر. بچهها مشغول نصب برزنت روی داربستها بودن. صدای بلندگو تو محوطه میپیچید... بهر ولای عشق او به کربلا میرویم...
- قاسم برای آقای راننده چای بیار.
شروع کردیم به صحبت. قاسم با ۲ تا لیوان چای اومد. گفتم لیست محصولاتو هم بیاره.
- این چیه؟
- چای گل محمدی؛ کلی خاصیت داره.
- جالبه. حالا بارتون چی هست؟
- محصولات قرارگاه.
قاسم لیست به دست اومد.
- بفرما. اینم محصولات... برنج، عدس، روغن کنجد، روغن شحم، دمنوش، نمک دریا و...
- برای کی میخواید؟
- دوشنبه؛ چون از سهشنبه دیگه زوار میان.
- ای به چشم.
- چشمت بیبلا. یکی از بچهها با شما میاد. چون اینها باید از مراکز محصولات ارگانیک خرید بشه.
- جناب اسکندری... تو رو خدا از طرف من به زوار التماس دعا بگید.
شروع کرد به گریه.
- چی شده اخوی؟
- پدرم ناراحتی قلبی داره. ممکنه کار به عمل قلب باز بکشه!
- إن شاء اللّه صاحب همین قرارگاه شفاش میده.
راننده دمنوشو خورد و رفت. قاسمو صدا کردم.
- بله علی آقا.
- بچهها رو صدا کن بیان جلسه.
اکبر و مرتضی همراه قاسم اومدن. حیدر هم از اون طرف. نشستیم تو چادر.
- رضا کو؟
- بالا سر لولهکش بود. الآن میاد.
- بچهها برنامه قرارگاه ۵ روز دیگه شروع میشه. هنوز خیلی کارا مونده. مرتضی...
- جانم.
کاغذو گرفتم به طرفش. رضا و احمد به جمعمون اضافه شدن.
- لیست مواد غذایی رو داشته باش. باید همراه راننده بری. برای گوشت هم دام زنده سفارش دادیم تا جلو پای خود زوار قربونی کنیم. این کار دست حامده که فردا از کربلا میاد... احمد لیست داروهاتو بده به مرتضی. خودتم باید تو غرفه مشغول ویزیت مردم باشی. رضا تو بخش توزیع دارو دم دستته.
- نوکرتم علی.
- صوت و تبلیغات هم دست اکبرو میبوسه. اکبرجان علاوه بر مداحی فایلهای آموزنده از موضوعات مبتلابه هم پخش کن. تو زمان بندی و تنوع و کیفیت محتوا شرایط روانی و اقبال و ادبار مردم رو در نظر بگیر. صدا رو روی حالت نجوا تنظیم کن تا دلنشین باشه؛ گوشخراش نباشه.
- علی برنامه تصویری هم داریما. مانیتور سفارش دادم؛ با یه سری پاورپوینت؛ تصویر زنده از کربلا هم داریم.
- دمت گرم؛ خیلی عالیه... غرفه تبلیغ محصولات هم که دست حیدر و قاسمه. قاسم تو بنر سر در حتماً باید قید بشه که اینجا از تغذیه تا درمان، همه بر اساس علوم اسلامیه. میخواییم به زوار امام حسینع فقط غذای سالم بدیم. باید الگو بشیم سال بعد همه قرارگاها راه ما رو برن. پس تو تبلیغات کم نذار.
................................
ماشین دیر کرده بود. دلم شور میزد. اولین کاروان فردا ۷ صبح میرسه و امروز باید غذا رو بار بذاریم. با مرتضی تماس گرفتم. گفت: رسیدیم به پلیس راه و تا یک ساعت دیگه قرارگاهیم.
بار محصولات رسید و بچهها رو برای پخت غذا بسیج کردم. راننده اومد به طرفم.
- آقای اسکندری التماس دعای ما یادت نرهها.
- اخوی یه دیقه صبر کن.
احمدو صدا کردم.
- ایشون طبیب قرارگاهه. آقای صمدپور. مشکل پدرتو بهش بگو؛ بلکه شفا بگیره.
- از این حرفا گذاشته آقا؛ باید زود عملش کنیم! شایدم مجبور بشم کامیون رو بفروشم!
- حالا گفتنش که ضرر نداره.
احمد اومد و آقای راننده مشغول صحبت با احمد شد.
................................
روز اربعین بود. مشغول سرکشی به غرفهها بودم که دیدم راننده داره به طرفم میاد. اما این آقا اینجا چیکار میکنه؟ ما که باهاش تسویه کرده بودیم! نزدیک که شد، دیدم چشمهاش پر از اشکه.
- آقای اسکندری سلام.
- سلام اخوی. چی شده؟
هقهق کنان گفت:
- یادته اون روز آقای صمدپورو بهم معرفی کردی؟
- خوب؟
- راستش یه سفارش بار برای مشهد داشتم و اونجا رفتم زیارت. برا مریضی پدرم خیلی دلم شکسته بود و آقا رو به امام حسینع قسمش دادم. بعد همون زیارت بود که شما برای سفارش بار با من تماس گرفتی. اینجا که اومدم، آقای صمدپور قرص جامع امام رضاع با آب زیره رو برام نسخه کرد. منم زنگ زدم به داداشم و بهش گفتم. بعد چند روز که بابام این دارو رو استفاده کرد، بردنش آزمایش.
- خوب نتیجه؟
گریه بهش امان نداد. بریده بریده گفت:
- پپ...درم...شفا...گرفت!
حمیدیزاده
#اربعین