🌸 فرشته نجات
به داخل کوچه رسیدم. چیزی نمونده بود به خونه برسم. هوا تاریک شده بود و هیچ کس تو کوچه نبود. سعی میکردم طوری از کنار راه برم که پام تو آبی که وسط کوچه جمع شده، نره. نگاهم به آب دوخته شده بود. هرچند چهره سیاهرنگم تو آب چندان واضح نبود؛ اما نور چشمهام بود که در میان آب، به من خیره شده بود.
تو رؤیای خودم داشتم پیش میرفتم که یه دفه دو نفر از کوچه فرعی بیرون اومدن و تا منو دیدن، به سمتم هجوم اوردن. هرچند نسبتاً روی خودشونو پوشونده بودن؛ اما مشخص بود که سفید بودن و دست یکشون هم خنجر بود. چنان هول کرده بودم که ضربان قلبمو به وضوح میشنیدم. دو طرف منو گرفته بودن. با شوکی که بهم وارد شده بود، همون جا که وایساده بودم، میخکوب شدم. نمیدونستم باید چکار بکنم. با هر قدم که به من نزدیکتر میشدن، وحشت تو وجودم بیشتر میشد. در این که داد و فریاد کنم هم تردید داشتم؛ چون اهالی اونجا رو میشناختم. بیشترشون سفیدپوست بودن. اما وقتی خواستن به من حمله کنن، ناخودآگاه صدای گریهم بلند شد و گفتم: «ولم کنید. چی از جون من می.خواید»؟ ........
تو همین حین متوجه شدم یه نفر که اون هم سفید بود، از پشت سر به طرف ما دوید و با لگدی که زد، خنجرو از دست یکیشون انداخت. بعد با چند ضربه مشت و لگد پی در پی اونها را متوجه خودش کرد و دوید. طوری که اونها به سمتش دویدن و اون هم در حالی که به من میگفت: «زود باش؛ فرار کن»، به سرعت فاصله میگرفت. به سمت سر کوچه دویدم و در حالی که صدای شالاپ شالاپ پامو تو آب میشنیدم، در حال گریختن بودم. داخل یه کوچه فرعی پناه گرفتم. همین که احساس کردم از دسترسشون خارج شدم، نفس نفس زنان وایسادم.... خدایا این چه اتفاقی بود که افتاد؟ کسی که با این ۲ تا درگیر شد و اونها رو به سمت خودش کشید کی بود؟ مگه خودش سفید نبود؟ پس چرا باهاشون درافتاد؟ نکنه برای خودش اتفاقی بیفته!
قلبم تند تند میزد. استرس داشتم. بغض گلومو گرفته بود و هق هق کنان به این معما فکر میکردم. جرأت بیرون اومدن از اون کوچه باریکو نداشتم. چند دیقهای گذشت و در حالی که تو فکر بودم که چجوری میشه مخفیانه از کوچه بیام بیرون، متوجه شدم مردی داخل کوچه شد. دوباره وحشت تمام وجودمو گرفت؛ آخه سفید پوست بود. اما دیدم این بار یکی با آرامش داره به طرفم میاد. طوری که انگار قصد آزار نداره. نزدیکتر که رسید متوجه شدم گوشه صورتش زخمیه و از صورتش خون میچکه. از چهرش مشخص بود که آمریکایی نیست. ازم پرسید:
- طوریت که نشده؟
- شما؟
- اسمم «فرید» هست؛ همون کسی که اون دو تا اوباش رو ازت دور کرد. شما کی هستی؟
- من «ماری» هستم. از اهالی همین کوچه بالایی. اما چی شد که به فکر نجات من افتادی؟
- داشتم رد می شدم؛ دیدم که به سمتت حمله کردن. وجدانم اجازه نداد از کنار یه زن بیپناه بیتفاوت بگذرم.
جمله زیبایی رو که گفت، تا اون موقع تو مملکت خودم نشنیده بودم. حرفش خیلی قشنگ بود. اما مگه میشه تو این مملکت ما کسی خودشو به خاطر یکی دیگه به خطر بندازه؟ اون هم بدون اینکه منفعتی داشته باشه؟! شاید میخواد نظرمو جلب کنه تا بهش پا بدم. باید حواسمو جمع کنم.... پرسیدم:
- حالا با من چکار داری؟
- هیچی، مگه قراره کاری داشته باشم؟ فقط خواستم مطمئن بشم چیزیت نشده باشه. حالا تا من هستم، سریع از اینجا دور شو.
- آقا واقعاً ازت ممنونم. شما از کجا هستی؟ از اهالی همین کوچهای؟
- نه من اینجا یه رهگذرم. تا چند روز دیگه هم بیشتر تو آمریکا نیستم و باید برم.
- آخه چرا باید بری؟ تو مملکتی که نه سفید به سیاه رحم میکنه و نه مرد به زن، وجود آدمایی مثل شما نیازه!
- متأسفم. پاسپورت توابع کشور ما دیگه تو آمریکا تمدید نمیشه. مجبورم برای ادامه تحصیل از این به بعد تو کشور خودم برنامه بریزم.
- پس چی باعث شد به خاطر نجات من خودتو تو خطر بندازی؟
- ما مردای ایرانی حسی تو وجودمون هست به نام غیرت؛ تو کشور ما امنیت ناموس هر کسی مثل ناموس خودمون مهمه!
حمیدیزاده