باز باران با ترانه با گوهرهای فراوان می‌چکد بر روی گونه یادم آید روز باران با دلی غرق لطافت پر ز بهجت توی دنیای زنانه دختری ۱۰ ساله بودم ناز و خرم شاد و مسرور گرم و پر شور با حیای دخترانه می‌نشستم توی خانه می‌گرفتم یک پر قو می‌کشیدم عکس آهو می‌نوشتم از طراوت از صفا و از نجابت داستان‌های زمانه رازهای عاشقانه چادر زن‌های ریحان چاره می‌کرد چشم‌ها را غیرت مردان دوران قرص می‌کرد دل‌ها را دختران با شادمانی در پناه غیرت مرد می‌کردند زندگانی این دل را زنده می‌کرد دل با مهر خروشان رفته رفته گشت دریا توی این دریای جوشان هیبت مردانه پیدا بس گوارا بود باران وه چه زیبا بود دوران می‌شنیدم اندر این گوهرفشانی رازهای جاودانی، پندهای آسمانی بشنو از من دختر گل در کنار مرد فردا زندگانی خواه با پول خواه بی‌پول هست پویا؛ هست زیبا؛ هست زیبا