🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
﷽
#تشرفات (قسمت دوم)
در این اثناء حجاب برداشته شد و پرده بالا رفت و ما داخل مجلس خلیفه شدیم. وقتی چشم خلیفه و حضار مجلس بر آن طلعت نورانی افتاد هیبت آن سرور بر آنها اثر گذاشت و رنگ صورت هایشان تغییر کرد و حواس آن ها پریشان شد و زبان هایشان بند آمد به طوری که قادر بر سخن گفتن و یا حرکت از جای خود نبودند. من هم ایستاده بودم و آن نور درخشان همانطور بر کتف من سوار بودند. پس از گذشتن مدت زمانی وزیر معتمد برخاست و با خلیفه بنای مشورت و نجوا را گذاشت. من متوجه شدم که راجع به قتل آن سرور با هم صحبت می کنند. از خیال کشته شدن آن حضرت ترس زیادی به دلم افتاد.
✨💫✨
در این هنگام خلیفه به شمشیر دارها اشاره کرد: این طفل را بکشید! هر کدام از آنها خواستند شمشیر از غلاف خود بیرون بکشند دیدند بیرون نمی آید. وزیر وقتی این وضع را دید گفت: یقینا این موضوع از کارهای ساحرانه بنی هاشم است. آنها این شمشیر ها را سحر کرده اند تا از غلاف بیرون نیایند و فکر میکنم سحر آنها به شمشیرهایی که هنوز به کار نیفتاده و در خزانه خلیفهاند اثر نگذاشته باشد. و دستور داد شمشیر هایی را که در خزانه معتمد عباسی بود آوردند. ولی باز هم هر چه کردند که لااقل یکی از آنها از غلاف بیرون بیاید ممکن نشد. این بار کارد ها و تیغ هایشان را در آوردند، اما آنها هم از دسته و غلاف های خود باز نشد و بیرون نیامد.
✨💫✨
در این هنگام معتمد بنا به پیشنهاد وزیر خبیث دستور داد چند شیر درنده از «برکة السباع» (باغ وحش) بیاورند و در مجلس بگذارند. شیربانان رفتند و سه شیر آوردند. خلیفه به همان شکلی که مولایم بر کتف من قرار داشتند به من امر کرد ایشان را جلوی شیرها بیندازم. من مضطرب الحال و مشوشالبال با خود گفتم: این کار را نمیکنم اگرچه بند از بندم جدا کنند. تا این مطلب به قلبم خطور کرد، حضرت بقیةالله ارواحنا فداه دهان مبارک خود را کنار گوشم آوردند و آهسته فرمودند: «لا تَخَف وَ اَلقِنِی»؛ نترس و مرا بینداز! من بدون معطلی آن بزرگوار را جلوی شیر ها انداختم، ناگاه دیدم آن حیوان ها...
ادامه دارد.
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🌹یــــوســــف زهـــــرا (س)🌹
👈
#خبرهای_کم_ولی_خاص👇
http://sapp.ir/basiratezohor
بصیرت ظهور &ایتا👇
eitaa.com/basiratezohor