- فدک برای فاطمه است
سند را گرفتم. از مسجد آمدیم بیرون فاطمه را دست بچه ها سپردم و رفتم سرکارم. ام ایمن هم تا مسافتی همراهم آمد.
شب به خانه برگشتم چادر خیس فاطمه با نرمه بادی، روی بند رخت تکان میخورد . ساکت و بغض آلود داخل رفتم .فاطمه چقدر زود خوابیده بود. حسنین کنار رختخواب مادرشان چمباتمه زده بودند دستمالی را در کاسه آب خیس میکردند و به پیشانی فاطمه میگذاشتند کنارشان نشستم دستم را روی گونه اش گذاشتم. از تب میسوخت. سفره را همان جا پهن کردم و غذای بچه ها را دادم.می خواستند کنار مادرشان بخوابند تا خود صبح کنارشان بیدار نشستم .
فردا فاطمه خیلی سخت از رختخواب پا شد. زینب و ام کلثوم نشستند تا مادرشان مثل هر روز موهایشان را مرتب کند شانه از دستش افتاد.چند بار خم شدم و دستش دادم. یک دست به دیوار و یک دست به پهلو عبایم را از جالباسی آورد و تنم کرد.
- فاطمه جان قربانت شوم، چیزی شده؟
-ابالحسن؛ یکمی دلم درد میکند.
نگاهش را دزدید .لب پایینیاش را گزید.
- سقط کرده ام.
زانوهایم خالی کرد. نشستم کف اتاق و سرم را گرفتم.
- ما راضی به خواست خداییم.