۱/۲ 🔻ظهر چهارشنبه ۱۴۰۲٫۹٫۲۹ دل‌مشغول از قضیه‌ای به دامانِ کریمهٔ آل الله پناه بردم. به رسمِ عاشقی در چنین لحظاتی منتظر دریافتِ پیام هستم. 🔸صدای اذان التیامِ دلم بود. راهیِ مسجد اعظم شدم. داشتم مُهر بر میداشتم که صدای پخته‌ای از پشت سلامم داد. برگشتم و پیش از دیدنِ سیمایش به گرمی جواب دادم: «علیکم السلام» 🔸یک پیرمرد آفتاب‌سوخته بود. تا این جواب سلام را شنید گفت: به به! و از طلبگی تمجید کرد. پیشنهاد دادم برای نماز جماعت کنار هم بنشینیم. 🔸قبل از نماز دیگر مجال صحبت نبود. تکبیرة الاحرام گفتیم. متوجه شدم این مرد سپید مو در تمام نماز، حالِ حضور و خشیت و بکاء دارد. اذکار رکوع و سجود را با ناله و اشک سر میداد. 🔸بعد از نماز عصر بساط صحبت پهن کردم. کار واجبی داشتم که باید زود میرفتم. اما در دل گفتم هر چه میخواهد بشود. اکنون مهم‌ترین کار دنیا برایم مصاحبت با این مرد زلال است. 🔸گفت من تا کلاس اول ابتدایی بیشتر درس نخواندم. در قرائت قرآن هم فقط ترجمه‌اش را میخوانم. گفت در میدان میوه و تره‌بار تهران مسئولیت دارد. گفت امانت‌داری در کارشان خیلی سخت است و نگرانی دارد...