حالا که پاییز دارد دامن رنگینش را برمیچیند
حالا که مردمان در بلندترین شب سال تاریکی را به تماشا می نشینند و جشن می گیرند
تو دیگر برای تنهایی خودت مویه مکن
می دانم پاییز همدمِ دل عاشقت بود
می دانم در پاییز قدم که میزدی تنهایی هایت را انگار ورق میزدی
می دانم انارِ دلت خون است
می دانم شبهایت به روزها نمی رسیدند و تو با زحمت فراوان آنها را به هم می دوختی
می دانم ذهنت مثل لحاف کرسی مادربزرگ یک چهل تکه زیبا شده و به تنهایی قادر است یک ایل را در برابر سرما حفظ کند
می دانم به اندازه ی یک جراحِ پنجه طلا توان داری اما قدر و اندازه ات هنوز ناشناخته مانده
می دانم تو حتی بلدی دلهای شکافته را به هم پیوند بزنی
تو را به جانِ یلدای امسال باز هم صبوری کن
بهار نزدیک است
شکوفه بارانِ زندگی تو در راه است
و دلم روشن است باران ؛ روزی تو و بهار زندگی تو را آذین خواهد بست
تو را به خدا این زمستان را تاب بیاور...
#واگویه
@bavareparvanegi