هدایت شده از خلوت دل...
~•~ آن زمان ها را خوب به یاد دارم .. دایی حمید خسته از سرکار برمی گشت ، پاهایش را با جوراب ول می داد در حوض ؛ می گفت جانم آتش می گیرد انگار.. این را که می گفت ، عزیز جان سر می رسید شربت آبلیمو را دستش می داد و می گفت: برمی گرده مادر . صبور باش . دایی جان دوباره بیشتر پاهایش را می کرد توی حوض ... عزیز می گفت ؛ دایی وقتی که سی سالش بوده عاشق دختری می شود همه چیز تمام . دلبر ♥️ اما دلبر یکدفعه نیست می شود.‌‌... می رود و از همان موقع هر روز عصر جان دایی حمید به آتش می نشیند... حالا من سی سال دارم . دایی حمید پیر شده و دلبر نیامده . صدای غریبی در گوشم زنگ می زند: بچه حلال زاده به داییش می ره . جانم به آتش می نشیند. @shekvayeh