همه را آرام کرد دشت بوی دود و خون میداد
هر یک در گوشه ایی قرار گرفتند
خودش خواست به نماز بایستد
خاطره دیشب به یادش آمد
حسین گفته بود خواهرم در نماز شبت مرا یاد کن
دیگر نتوانست بایستد
آن شب دیجور نماز شبش را نشسته خواند
کمر نماز شب نیز شکست از غم زینب
😭😭😭😭😭😭