همین خیمه نیم سوخته که حالا تنها سرپناهشان بود را عمو به کمک علی اکبر و قاسم برپاکرده بودند
یادش می آید آمده بود با عمو بازی کند و عمو داشت تیرک همین خیمه را محکم میکرد
اشک میچکید و دامن دشت از این چکه معصومانه میسوخت
عمو از سر نی نگاهش میکرد
از همان بالای نی مراقبش بود
خدا را شکر کرد هنوز سایه سرش سایه سر عمو بود زیر نور مهتاب