قسمت اول یکی بود یکی نبود؛ زیر گنبد کبود، توی یک جنگل سبز، یه خونواده ی سه نفری روباه، باهم زندگی می کردند:«آقا روباه، مامان روباه و بچه روباه.» این بچه روباه از بس تو جنگل فضول بود و فسقلی، بهش می گفتن «فلفل بلا» این فلفل بلا، خیلی شیطون بود واکثر بچه های حیوان ها را تو بازی اذیت می کرد؛ یا اگر زورش می رسید، کتک می زد. وهمیشه دعوا راه می انداخت. هر چه باباش اونو نصیحت می کرد، فایده ای نداشت که نداشت. آقا روباهه، به فلفل بلا گفته بود، بدون اجازه از خانه و جنگل خارج نشود؛ اما این فلفل بلا، یه روز با بچه گرگه که بهش تو جنگل «پشمالو» می گفتند، یواش یواش از جنگل خارج شدند. هرچه پشمالو گفت، اگه از جنگل خارج بشیم، خطرناکه! نباید به روستا نزدیک بشیم. آدم ها دشمن ما هستند وما را می کشند، اما این حرفها تو گوش فلفل بلا نرفت که نرفت. هردو شنیده بودند که یه دِه کوچک، کنار جنگل است و پدر فلفل بلا، بارها از مزرعه ی کنار روستا و خانه بی بی کوکب، مرغ دزدیده بود و برای فلفل بلا تعریف کرده بود. فلفل بلا از پدرش شنیده که خانه بی بی کوکب از خانه های اهالی روستا کمی جدا بود. بیچاره پیره زن، تنها زندگی می کرد واز همه مهمتر، سگ هم نداشت! فلفل بلا به پشمالو گفت، با اون آدرسی که توی ذهنم دارم، فکر کنم اون خونه که از ده کمی فاصله داره، شاید خانه بی بی کوکب باشه. آره، درست حدس زده بود؛ خانه بی بی کوکب بود. همون پیره زنی که از دست آقا روباهه به ستوه آمده بود، رفته بود شهر و یه تله خریده بود. نمی دونم می فهمید تله چیه یا نه؟ تله از یک آهن بزرگ و فنردار که مقداری غذا روی آن می گذارند، ساخته شده است تا حیوان ها بخواهند غذا را بردارند، فنر آزاد می شود؛ خلاصه حیوان، در دام تله گیر می افتد. بچه روباه فضول قصه ی ما، همراه با بچه گرگ بی خبر از همه جا، به مزرعه بی بی کوکب نزدیک و نزدیکتر شدند. بی بی کوکب هم تله را در مسیر راه گذاشته بود و مقداری گوشت تازه هم روی تله قرار داده بود. از مسافتی، بوی گوشت تازه به مشام هر دوشان رسید. فوری نزدیک شدند. چشمشان که به گوشت افتاد، فلفل بلا فکری کرد و پیش خودش گفت: حقّه ای به کار بگیرم تا همه ی گوشت ها مال خودم بشه و تنهایی اونو بخورم! الکی با صدای بلند فریاد زد: سگ، سگ، سگ! چندتا سگ دارن میان! بیچاره پشمالو که ترسیده بود، پا به فرار گذاشت و بچه روباه خودش را سریع به گوشت رساند؛ اما موقعی که گوشت را روی یک تکه آهن با اون شکل و شمایل دید، براش عجیب بود. پشمالو که بی خبر از همه جا بود، مانند برق و باد داشت فرار می کرد. فلفل بلا نزدیک شد، می خواست گوشت را با دندان بگیرد و فرار کند، اما یک دفعه ناقلا فهمید که کاسه ای زیر نیم کاسه هست و حس ششم او اعلان خطر می کرد! خلاصه از یک طرف چشمش به گوشت تازه افتاد، آب دهانش سرازیر شده بود و زبان دور دهان می چرخاند، از طرف دیگر اون حقه باز کوچولو، احساس خطر می کرد. کمی فکر کرد، خودش را عقب کشید تا با دم بلندش گوشت را لمس کند؛ اگراحساس خطر نکرد ومشکلی پیش نیامد، گوشت را به دهان بگیرد و فرار کند. با دمش، یواش گوشت را لمس کرد. انگار خبری نبود. سریع برگشت تا گوشت را به دندان بگیرد؛ اما بازهم تا چشمش به فنر افتاد احساس خطر کرد و گفت این بار با دم خودم محکم به گوشت می کوبم! بچه گرگ یا همان پشمالو که دور شده بود، داشت از پشت درختی تماشا می کرد و برایش عجیب بود که بچه روباه چرا فرار نمی کنه و تازه فهمیده بود که فلفل بلااو را فریب داده است. ویواش یواش داشت به سوی فلفل بلا بر می گشت. @mamanogolpooneha