آی قصه قصه،نون و پنیر و پسته 🌸به نام خدای مهربون یه روزی یه خرگوش کوچولویی تو یه جنگل زندگی می کرد هروز صبح تا شب فقط بهونه می گرفت ، و ازتنهایی شکایت می کرد . 🌼 مامانش بهش گفت ؛ به جای بهونه گرفتن پاشو برو جنگل ببین میتونی یه دوست خوب برای خودت پیدا کنی خرگوش اول گفت ؛ کسی با من دوست نمیشه اما بعد گفت ؛ چاره ای نیست باید برم بهتر از تنهایی هستش. 🌸 اول رسید به یه خرس کوچولو و بهش سلام کرد و گفت میای با من دوست بشی خرس کوچولو که تنها بود ، از مامانش اجازه گرفت و با خرگوش دوست شد خرگوش هم ماجرای دوست شدنش با خرس کوچولو رو تعریف کرد. 🌼 مامان خرگوشه چون می دونست خرس کوچولو بچه ی خوبیه به خرگوش اجازه داد باهاش دوست بشه اون دوتا هروز صبح تا شب با همدیگه بازی می کردند تا اینکه زمستون از راه رسید. 🌸 یه روز صبح زمستون خرگوش کوچولو رفت دم خونه ی خرس کوچولو اما کسی در رو باز نکرد. خرگوش گریه کنان برگشت پیش مامانش و ماجرا رو تعریف کرد. 🌼 مامان بهش گفت؛ خرس ها همه ی زمستونو می خوابند برای همین دررو باز نکردند نه اینکه با توقهر باشه خرگوش کوچولو گفت ؛ پس الان من چیکار کنم که تنها نباشم. 🌸 مامان بهش گفت ؛ تو باید چندتا دوست پیدا می کردی که وقتی یکی از اونها نبود با دوست دیگه ای بتونی بازی کنی حالا هم دیر نشده پاشو تا باهم بریم جنگل و یه دوست خوب پیدا کنیم 🌼 اونها رفتند جنگل و خرگوش کوچولو یه آهو پیدا کرد و باهاش دوست شد مامانش هم با مامان اهو دوست شد و اینطوری زمستون خرگوش دیگه تنها نبود قصه ی ما تموم شد ..... 🔸نویسنده: 🔹کارشناسی ارشد مشاوره 🔸اهداف قصه: هدف از این قصه آموزش نحوه ی با اجازه پدرومادر و همچنین داشتن چند دوست و جلوگیری از وابستگی به یک دوست و..... @ghesehs 👈 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ ✅ @bazi_m ~~~~~~~~~~~~~~~~~~