- یک‌بار بانو غذایی طبخ کرد تاریخی، شور و سوخته! بغض کرده منتظر آمدن عبدالمهدی بود. آمد اما نه بویی شنید، نه رویی درهم کشید،خوشی همیشگی‌اش را داشت و نشست کنار سفره ای که بانویش بغض کرده چیده بود. تا خواست بخورد بانو عذر خواست. عبدالمهدی خندید..... |عبدالمهدی - صفحه ۳۱|