چرآغ‌خوآبِ‌آبی:)!
لحظه اذان بود پدربزرگم کسالت داشت و روی تخت بود رو زمین دراز کشیده بودم ، چشام داشت گرم میشد که یه
به قول یه استادی این یوسفِ ک عاشق بنیامینِ خودش میذاره تو کاست و خودشم میگه تو مال منی)! حتی همین فکرای خوبم تو دادی بهم ، من از خودم چیزی ندارم🙂 -چرآغ‌خوآبِ‌آبی