📔 لذت مطالعه ( خلاصه کتاب)
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند. (۱۱)
📚 انتشارات عهدمانا
جوان گفت : « من عیسی بن مریم هستم ، هدیه ای برایتان آورده ام .
کشیش فکر کرد اشتباه شنیده است ، شاید هم جوان غریبه ای که این وقت شب مقابلش ایستاده ، قصد شوخی دارد .
گفت : « پسرم ! مزاح نکنید ، پیش از هر چیز دلم می خواهد بدانم این جا ، در منزل من چه می کنید و چگونه وارد شدید ؟ سپس از جا بلند شد و نزدیک جوان ایستاد. کشیش توانست صورت نوزاد را که در آغوش جوان بود ببیند ؛ پسری بود حدود یک تا یک ونیم ساله ، سفید و زیبا ، با چشمان مشکی و موهای پرپشت و سیاه و سیمایی کاملا شرقی ، نوزاد به کشیش نگاه کرد ، لبخند زد.
- من این هدیه را برای شما آورده ام.
سپس کودک را به طرف کشیش گرفت ، کشیش ناخودآگاه دستش را بلند کرد و کودک را در آغوش گرفت .
- پدر میخائیل ! من کودکم را به دست تو می سپارم . از او به خوبی مراقبت کن .
با او باش و او را بشناس ، مدتی نزد تو به امانت خواهد بود ، تا از او بیاموزی آنچه را که لازم است بدانی.
کشیش گفت : « اما من پیر و سالخورده ام ، چگونه از او مراقبت کنم؟ » به کودک نگاه کرد که هنوز لبخند می زد. وقتی سرش را بلند کرد صدای ایرینا را شنید: ميخائيل ؟ با کی حرف می زدی ؟
کشیش به ایرینا نگاه کرد که حالا جای مرد جوان ایستاده بود و خیره به او چشم دوخته - چرا دست هایت را این شکلی جلویت گرفته ای؟ کشیش به دست هایش نگاه کرد ؛ نه از نوزاد خبری بود و نه از مرد جوان. ایرنا با نگرانی به او نگاه کرد.
- چرا ماتت برده ؟ چرا رنگت پریده ؟ حرف بزن بگو چی شده میخائيل ؟
↩️ ادامه دارد...