📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب)
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند. (۱۸)
📚 انتشارات عهدمانا
بهتر است همین امشب پیک معاویه را با نامه ای راهی کنم که در آن نوشته باشم « آغوش بگشا برادر ، روباه می آید. »
باید با پسرانم مشورت کنم. گفتم محمد و عبدالله بیایند. نامهٔ معاویه را که خواندند ، پرسیدم : « رأی شما چیست؟ »، عبدالله گفت : « نروید پدر! معاویه در مردابی افتاده و برای نجات خود دست و پا می زند. او تو را نیز به این مرداب فرو خواهد کشید. با به قتل رسیدن عثمان اینک علی خلیفهٔ مسلمین است. اگر معاویه با او بیعت کند یا نکند، علی او را از امارت شام خلع خواهد کرد و معاویه از حکم علی ، سرباز خواهد زد. تردید نکن که علی برای سرکوب معاویه ، با همهٔ توان به شام حمله خواهد کرد. »
محمد گفت ؛ « حملهٔ علی سودی نخواهد داشت ؛ مردم شام به تحریک معاويه تشنهٔ انتقام از قاتلان عثمان هستند ، پس شام لقمهٔ راحتی برای حلقوم على نخواهد بود. بهتر است نزد معاویه بروی و او را همراهی کنی.»
عبدالله رو به محمد گفت : « اما خودت هم می دانی که این حرفها دروغ است. عثمان به دست عده ای از مصریان به قتل رسید. حتی علی سعی کرد جلوی آنها را بگیرد. از سویی پدر، خواهان به قتل رسیدن عثمان بود. همه می دانند پدر از مخالفان عثمان بوده است. حال چگونه می تواند در خون خواهی قتل عثمان در کنار معاویه قرار گیرد؟! » بعد رو به من پرسید : « پدر! مگر شما دشمن عثمان نبودید؟ از وقتی شما را از امارت مصر برکنار کرد، بارها شنیدم که او را دشمن خود می خواندید. آیا جنگیدن با علی درست است؟
↩️ ادامه دارد...