دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌸 اختر هستم
همایون دست مادربزرگشو فشرد و گفت:خدابیامرزدش صبحانتو بخور باید آمپول امروزتو بزنه...دوتایی رفتیم تو اشپزخونه نشست و تو فکر بود من چایی رو شیرین کردم و جلوش گذاشتم انگار تازه متوجه لباسم شده بود که گفت :خیلی بهت میاد انگار یشبه بزرگتر شدی...با کنایه گفتم :شاید شما چشماتون بینا شده من همونم که بودم ... - صبحانه بخور قرار بود برات معلم بیاد همونی که به باقر خوندن نوشتن یاد داده ولی چون فردا میریم کنسلش میکنم تا برگردیم...خنده رو لبهام نشست و گفتم :واقعا یعنی میشه...دستهامو به هم کوبیدم وبالا و پایین پریدم...تازه فهمیدم جلوی روش چیکار کردم خودم بی صدا رفتم بیرون...مهین بعد ناهار فاطی خانم رو برد حموم و با هم لباسشو پوشوندیم توان راه رفتن نداشت و همایون بغلش کرد و روی تخت گذاشتش یه ظرف میوه اماده خرد شده رو خورد و چرت میزد...بابا و مصی اومدن دویدم بغل مصی دورم چرخید و گفت :اینجا عروسی بوده نه اونجا چه خوشگل شدی اینارو از کجا اوردی شیطون بلا؟؟باقر ساک باباینا رو برداشت و داخل برد ریحان و رشید از خستگی با همون لباسهاروی زمین خوابیدن ...روشون پتو کشیدم بابا با نگاهش با مصی حرف رد و بدل میکردن منتظر بودم تا چیزی از علی بگن که بالاخره مصی چایش رو تو نعلبکی ریخت و گفت :عقرب و عروسشم اومده بودن مثل خنجر بهم فرو میرفتن اون علی خیر ندیده هم بود، تازه داماد هم اومده بود رنگ و روش باز شده بود..تو غصه نخوریا خدا به زمین گرم میزندشون..بابا غرید بس کن زن از اونجا مغز منو خوردی حالا نوبت‌ این طفل معصوما شد قرص منو بده پام درد میکنه حال ندارم..باقر قرصشو داد و گفت:بخواب من کارهارو کردم بیکارم.بابا که خوابید مصی دهنشو کج کرد و اروم گفت :عروسشو انداخته وسط شادی میکرد گلثوم و من تا تونستیم نفرینش کردیم تازه علی منو صدا کرده میگه اختر در چه حال؟؟؟بغض راه گلومو بسته بود نمیتونستم حرف بزنم از تو ساکش شناسناممو در اورد و گفت :طلاقت دادن...با زانو راه رفت و اومد جلو بغلم گرفت و بی صدا هردو گریه کردیم ...باقر نزدیک شد و براش جریان همایون و مادربزرگشو تعریف کرد ...مصی لبشو گزید و گفت :از اینکه ما نبودیم ناراحت که نشد یوقت بیرونمون نکنه ؟؟دستشو فشردم و گفتم :نه من پیششون بودم صبح میرن دهات فاطی خانم امشب رو فقط هستن تا وسط حرفم صدای همایون بود که مامان رو صدا میزد ...مصی دستی به روسری اش کشید و رفت تو ایوان پشت سرش رفتم بیرون همایون چه با محبت با مصی صحبت میکرد خوش آمد گفت و ادامه داد ..قراره برم روستا مهین پرستار مادربزرگمم میبرم که اونجا کارهارو انجام بده ظاهرا صبح مادرم و خواهرام میان اینجا